دارم به رکوع نمازی می روم که نرسیدم به جماعت اقامه کنمش. در گیر و دار این فکرها که امروز چه کرده ام که . پرت ِ صحبت های امام جماعت قرآن دوست قرآن شناس مسجدمان می شوم. دارد از سوره طه می گوید. دوباره از موسی و خدایش . ناگهان در رکوع حس می کنم آنقدر بی رمقم که نمی توانم خودم را به سمع الله لمن حمده برسانم. دارم فرو می ریزم. تمنا می کنم که مغزم گردش خون را به پاهایم برساند و سرپا شوم و سرپا می شوم و . 

نماز تمام می شود و گره می خورم به چشم های زنی که دارد با تعجب مرا نگاه می کند. چادرم را روی سرم می کشم و شرم و اشک صورتم را می پوشاند. دو هفته پیش بود که به زهراسادات گفتم باید بعد از آن شهدای گمنان فدک برویم به جایی که کسی نیست که بشنودم.
لرز ِ سرما و تن خسته مان مانع شد؛ ولی باید می رفتم به جایی که بتوانم سر خودم و همه کسانی که نمی توانم فریاد بزنم، فریاد بکشم و آنقدر رها شوم که .
 بس است. بس است. می روم به رویه همین دو ماه اخیر و شب ها ساعت به نه شب نرسیده چشم هایم را می بندم که فراموش کنم تلخی دیده ها و شنیده هایم را. و پناه می برم به خدا.

- ما را به سخت جانی خویش این گمان نبود . 
- تیتر هیچ ربطی به این پست ندارد. تیتر روزهای امتحانم است. هرباری که امتحانی تمام می شود با خودم فکر می کنم که ما را به  

مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

♠♠♠مـــــــــــــالستان نـــــــــوین♠♠♠ سیولیشه توليد وفروش تجهيزات نوين Antawan مداد رنگی پرس اکستروژن کنکور روانشناسی خدمات شبکه