+ تازه از بیمارستان برگشته ام .

 

+ دو سه هفته پیش که داشتم مسیرهمیشگی و طولانی محل کار به خانه را طی می کرد بچه مسجدی هایمان را دیدم و ایستادم به گفتگو درباره یکی از خانم های بیست وچهار ساله مسجدمان و پسر چهل روزه و دختر دو سه ساله اش. درباره او چون به علت سکته مغزی در کما بود. سکته ای که برایش مهم نبود او مادر یک بچه چهل روزه است و تازه تازه دخترش شیرین زبان شده و آنقدر خواستنی که عالم و آدم خریدار نازش هستند؛ آخ که روزگار چه غمی گذاشت یکباره بر دل ما وقتی که خبر رسید دیگر از کما برنگشته و سکته مغزی رسیده به خونریزی مغزی و تمام.

شبی که خبر رفتنش را شنیدم  مغزم فلج شد و توانایی انجام هر کاری از من گرفته شد. سراغ گوگل رفتم و چند ساعت درباره سکته مغزی جستجو کردم. باید متوجه می شدم چه اتفاقی برایش افتاده . کم حرف بود و معمولا یک گوشه می نشست و با بچه اش سرگرم می شد. خدایش بیامرزد. امشب میان روضه ها میهمان قلبم شده بود.

 

+ بعد از مراسم دوستان نوجوانمان گفتند پیاده برگردیم که رقیه مخالفت کرد؛ خسته بود من هم رقیه را بهانه کردم و به آن سمت رفتم تا با ماشین برگردم. رو به روی ایستگاه اتوبوس منتظر تاکسی بودیم که رقیه به مادر یکی از شهدای سرشناس شهراشاره کرد. حالش خوب نبود نزدیکتر که شدیم شنیدم می گوید حالت تهوع دارد و گرمش است. داشتم گیره روسری اش را باز می کردم تا خنک تر شود که بی حال روی دستم افتاد. زن ِ بلند قامتی بود و نمی توانستم نگهش دارم. رقیه به کمکم آمد و گرفتیمش. نوه اش مرتبا با پدر شهید تماس می گرفت که زودتر بیاید. رسید بالاخره .

 

+  تمام آنچه از هفته های پیش خوانده بودم مقابل چشمم آمد. باید خون در بدنش به گردش در می آمد با زدن ضربه و ایجاد درد در نقاط حساسی مثل نوک انگشت ها و لاله گوش. سکته قلبی کرده بود. به سرعت به اورژانس رفتیم و آزمایشاتش انجام و بررسی شد. کم کم دخترش و یکی دو نفر دیگر هم رسیدند. دیروقت بود من و رقیه برگشتیم و او بستری شد. بهتر است الحمدلله

 

+ پیش از این ها از خون می ترسیدم. پایم را اورژانس نمی گذاشتم و تاب نداشتم ببینم سوزن به دست کسی می کنند. امشب داوطلبانه در اورژانس کارها را پیش می بردم. به دل ِ ترس هایم می زدم. به بالارفتن خون توی سرنگ ها نگاه می کردم و به اتصال دم و دستگاه های برقی به بیماران. امشب نشستم گوشه ای و برای خودم تکرار کردم که: ترس از ترس ها از همه چیز ترسناک تر است.

 

+ از مرگ و روز حساب هم می ترسم. مرگ اما به روش های مختلف برایم دست تکان می دهد. توی خیالم به دل مرگ می زنم. خب این خیال ها خوب و لازم اند.

 

+ مراسم بزرگداشت یکی از شهدای مدافع حرم بود. این مادر هم مادر یکی از شهدای سرشناس مدافع حرم. هی می گویم چه گذشته امشب میان روضه ها بر او که . کدام خاطره . کدام غم . دلش از چه گرفته بود امشب که . خدا را شکر که بهتر شد

 

 

 

 

 


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

safarejazab پرستوی امید پارسی فرش ترکی مووی | دانلود فیلم و سریال Deangelo كاغذ ديواري barang dralizadehsanidrugstore.parsablog.com قران کریم:صوت و قاری و کتاب قران 73