آگهی #گمشده:

پنج ساله بودم شاید کمی بیشتر کمی کمتر. در کوچه های باریک شهریار مشغول بازی بوده ام که کسی از بین بچه ها می گوید که پدرت . پدرت آمد! لابد در پاسخ به سوال من که از کدام طرف آمده گفته سمت راست یا چپ یا مثلا شمال غربی یا جنوب شرقی و من حتما دست راست و چپم را بلد نبوده ام و بی هوا پی حرف او راه افتاده ام؛ میهمان بودیم توی شهریار. دم دمای غروب بوده و من بی توجه به همه راه می افتم و می روم. می روم و به مقصد نمی رسم. خیلی چیزی یادم نیست ولی دور و بری ها می گویند یکی دو ساعتی خبری از من نبوده. وقتی که دیگر مادر و خواهرم به گریه افتاده اند و تمام میهمانان خانه به سمتی رفته اند تا اثری از من بیابند. من؟ من همین طور ادامه می داده ام .

از آن شب یک چیزی یادم مانده. توی تاریکی یک خانم با چادر معمولی مقابلم ایستاد و گفت این وقت شب تنهایی توی این کوچه چه می کنی؟

و من توضیح داده ام که پدرم آمده و دارم می روم ببینمش. یادم هست که هرچه سوال در آستین داشت از من پرسید و با تعجب نگاهم کرد. مادرت؟ دوستانت آن ها کجا هستند . لابد من هم اشاره کرده ام آن ها پشت سرند و من باید بروم. باز هم رفته ام بی آنکه حتی ذره‌ای حس کنم گم شده ام و توی خانه آشوبی به پاست و میهمانی به هم ریخته و . همینطور ادامه داده ام و نترسیدم. تا آنکه بالاخره مادر همان زن را اتفاقی دیده و جویای من شده و او مسیر مرا نشان داده و بالاخره پیدا شده ام. حالا بزرگ شده ام؟ بله مقابل آینه که می ایستم خط ها و افتادگی های روی صورتم می گوید بله که ولی هنوز توی کوچه ها که راه می روم گم می شوم و هنوز نمی دانم که گم شده ام و سهمگین ترش آن جاست که دیگر کسی هم نیست که پی ام بگردد و پیدایم کند؛ همینطور می روم و نمی رسم به رسم ِ آزمون های آسان و دشوار این رزوگار. من گم شده ام؟

این سوال ها خوب اند. هشیار کننده اند.

 

نمایشگاه؛گاه و بی‌گاه!

مدت هاست دارم متنی را جمع آوری می کنم برای یک مجموعه نمایشگاهی. به چند نفری هم نشان داده ام و راضی نبوده‌اند. می‌گویم مدت‌ها حقیقتا مدت هااااست. نمایشگاه هم افتتاح شده. یکی میگوید پراکنده است . یکی میگوید لحن روایتش هم خوانی ندارد . یکی میگوید خیلی چیزها کم دارد هنوز . یکی میگوید کلیشه دارد . کسی نیست بگوید که به جمع آوری کننده این متن ها، به نویسنده چه شده؟! که اگر متنی اثرگذار شده از چشمه ای جاری شده و به نقطه ای متصل شده. یکی نیست یقه نویسنده را بگیرد و بچسباند سینه دیوار و بگوید آدم درست و حسابی برو ببین کجا گیر کردهای که اینجا زده بیرون. یکی نیست حال نویسنده را جا بیاورد.  بله آن یکی دیگر نیست و کارخودم است.

 

 

مقدمه

می خواهم متن را اینطور شروع کنم: وقت امتحان که می شود معلم زود برگه ها را روی صندلی ها می گذارند. جای آدم هایی که احتمال می دهند اهل تقلب باشند را زود جا به جا می کند و با دقت همه را زیر نظر می گیرد. حالا توی کنکور ترکیب سوالات را تغییر می دهند به نحوی که دیگر کنار دستی به کار شما نیاید و دنیا به آخر برسد. امتحانات خدا اینطور نیست. برگه سوالات همه با هم فرق می کند. به تعداد همه ما سوال طراحی شده است. شرایط آزمون ما هم با دیگری متفاوت است. هیچ وقت هیچ سوالی تکراری نیست که مثلا آمارش را از بچه ها سال بالاتر یا پایین تر در بیاوریم و این ها. نهایتا بعضی معادلات و سنت هایش ثابت است. ولی اعداد و شرایطش کاملا متفاوت است و اگر معادله را درست فهم نکرده باشی هیچ  تقلبی راهگشا نخواهد بود. خدا خیلی حواسش جمع است. همه چیز را با دقت زیر نظر دارد. مواجهه ما با امتحان هم خودش بخشی از امتحان است. یعنی یک دوربین آن بالا هست که از لحظه ورود تا آخر همه چیز را بررسی می کند. از درون ِ ما هم خبر دارد. یک روزی درون ما را هم شبیه یک فیلم سینمایی به خودمان نشان می دهد و پاسخ هایمان را با حضور خودمان بررسی می کند. ما هم مقابل آن فیلم بلند می نشینیم و با حال ِانگار که همین دیروز بوده تماشا می کنیم و انگشت به دهان می مانیم از دست خودمان و وای از دست خودمان! الان از این متن بر می آید که هر کسی تکلیفی دارد که باید به وقتش به آن عمل کند و وقت جنگ تکلیفش با صلح متفاوت است یا خیلی مبهم است هنوز؟!

 

 

 

پ.ن: آوینی ِ شهید با قلم نمی نوشته آن حرف ها را . وضو می گرفته ساعتی از عبادتش که می گذشته . به جد و جهد قلم را به کار می انداخته و کسی با دست او برایش می نوشته گاهی خودش پای متن های خودش گریه می کرده .

 

 

پ.ن ی: من سوال دارم! واقعا چرا وقتی متوجه شدند قانون ناگهانی افزایش بنزین منجر به این همه تبعات میشود و بحران زاست مدیریت نکردند؟ مثلا چرا اجرایش به زمان دیگری موکول نشد؟ چرا اجرای قانونش به مرور و بااطلاع قبلی و  زمینه سازی وآمادگی ذهنی مردم همراه نشد؟ واقعا نمی شد این همه خسارت وارد نشود این همه آدم کشته نشوند؟ من راستش خیلی سر در نمی آورم از معادلات ی ولی هزار راه نرفته توی ذهنم دارد وول می خورد. چرا حرف زدن میان ما انقدر سخت است؟ 

 

پ.ن: سر صبحی دارم فکر می کنم خدا وقتی می خواهد مرا خطاب کند به نام کوچکم صدامی زند یا به اسمی که خودش برایم انتخاب کرده؟ خب هم بی خوابی به سرم زده و هم بشدت سردرد دارم. طبیعی است این آشفته فکر ها.


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

bersak turkey Kelli استامینوفن علی اخباری تبتیل Troy این نوشته ها نوشته های یک جوان ایرانی است