ذهنم رفت سمت بهار! 
_ زهرا داشت از بچه ها درباره مهمترین سوژه های سال 98 می پرسید که یکیشان گفت خودکشی رییس فلان بیمارستان؛ 
دل همه انگار هری ریخت؛ من خودم شنیدم صدای ریختنشان را.  ذهنم رفت سمت بهار. 

_ آمد کنار در اتاق و پرسید قرص داری؟  گفتم نه و اصلا اهل داروی شیمیایی نبودم. به او هم توضیح دادم و گفت بقیه بچه‌ها؟  هم‌اتاقی‌هایم نبودند. گمانم برای گرفتن وعده شام طبقه هم کف بودند. عذرخواهی کرد و رفت.  شب حوالی ساعت یازده و نیم همهمه توی سالن خوابگاه زیاد شد و ما در پی آن از اتاق زدیم بیرون طبقه هم کف، نزدیک اتاق بهار، شلوغ بود.  سایه نورقرمز آمبولانس روی زمین کنار خوابگاه خاموش و روشن می شد.  سرپرست خوابگاه که به بچه هاگفت بروند اتاق هایشان مطمئن شدم  اتفاق هولناکی افتاده .

 از روز اولم در آن شهر حادثه ها پی در پی می‌آمدند؛  بهار را آمبولانس بردو شایعه‌ها دهان به دهان بین بچه‌ها چرخید بهار از همه اتاق ها قرص گرفته بود و همه را یکجا بلعیده بودو دچار مسمومیت دارویی شده بود. نیمه شب خبر آوردند به هوش آمده. راحت خوابیدیم و فردا صبحش اما شنیدیم که دوباره خودکشی کرده و دیگر چشم هایش دنیا را نمی بیند.  تمام شد بهار.  زمستان آمده بود. 


_ بهار را می شناختم. اهل اصفهان بود و علوم دام می خواند.  چهره اش مقابل چشمانم است هنوز. فکر کنم در اردوی ما باسال اولی ها همراهمان بود. چادری بود و بشدت پر هیجان و نشاط.  از ترم دوم و سوم کم کم تغییر کرد  نمی دانم  ما فقط ظاهرش را می دیدیم.  کم کم پوشش تغییر کرد؛ دوستانش هم. شناختم از او درحد یکی دو برخورد برای احوالپرسی بود.  بهار رفت و زمستان شد. 

_ از رییس بیمارستان عکس‌های خانوادگی اش را دیدم. خوب بودند و همه چیز بر وفق مراد بود انگار. ولی او رفته بود اتاقش و با چادر از گوشه کمد خودش را دار زده بود. دخترش دبستانی بود. یکی گفت ماجرا به پول ارتباط داشته ولی تایید نشده هنوز. ولی من مطمئنم به هر چیزی می توانسته ربط داشته باشد به جز پول.

 

_ خدا به همه ما رحم کند. فکر می کنم همه آدم ها آن لحظه آخر که دارد روح از تنشان می‌رود پشیمان می شوند دست می اندازند که دست های خدا را بگیرندولی نمی‌شود

 

پ. ن:  به نظرتان اشکال دارد بخواهم برای بهار و آن‌هایی که دستشان کوتاه است فاتحه ای بخوانیم؟ حس می‌کنم خدا بی دلیل به ذهنم ننداخته.

 

پ.ن: شاید بهار قبل از خودکشی اش رفته بود. چه می دانیم. می‌دانم اتفاقی که افتاده بود برادرانش را عصبانی کرده بود.
 

پ.ن: خدایا ما به تو محتاجیم. چشم نگردانی از ما.


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

مبل راحتی مبلمان، دکوراسیون و معماری داخلی وب اسکان؛ سامانه مديريت مالي و حسابداري ساختمان سایت رسمی گروه موسیقی تپش سایت تعبیر خواب و باز گشایی خواب هایی که همه می بینند شمیم باران حصار آسمان Tim گروه کنکور پيشگامان برتر