+ ای حسین علیه السلام

ای بغض همیشه در من جاری؛ بر تو سلام!

 

 

+ می گفتند فلان کاروان خوب است و دیگری بهمان. بهشان گفتم اتفاقا من با هر کاروانی که آمدم سختی کشیدم در این سرزمین پر بلا . این سفر با سختی عجین است و گمانم برای همه همینطوراست.

 

+ برق ها خاموش بود و من دست به زانو نشسته بودم زیر پنکه سقفی. زهره از خواب بیدار شد و گفت تو با این حال و روزت چرا اینجا نشسته ای؟! می خواهی بدتر شوی؟ لااقل آماده شو تا امشب دیگر دیر نرسیم. نگاهی به ساعتش کرد و ادامه داد: همین الان هم راه بیفتیم به موکب ثار الله نمی رسیم. شب اربعین است و ازدحام جمعیت. و زهره بود و شیدایی اش در شنیدن صحبت های آقای پناهیان در هر جای عالم که مقدور بود!

حرف هایش اراده بلند شدن را درمن روشن کرد. برای آنکه دیر نشود به سرعت وضو گرفتم وآماده شدم تا بروم که چادرم راپیدا نکردم. یادم آمد که ظهر در آشپزخانه این صاجبخانه عراقی جا گذاشته بودم. یادم آمد که یادم رفته است چادرم را بردارم.

به سمت آشپزخانه رفتم ولی نبود. حدس زدم اشتباها زن ِ صاحیخانه قاطی باقی لباس ها چادرم را هم در ماشین انداخته باشد که از قضا حدسم درست ازآب در آمد و چادرم را روی بند حیاط میان لباس ها یافتم. چادررا روی سرم گذاشتم و لبریز ِ حس خوب ِ تمیزی شدم؛ داشتم عطر خوب مایع شوینده را  استشمام می کردم که صدای انفجاری مرا متوقف کرد. پشت سرش صدای جیغ و داد از اتاق ما بلند شد و من میخ زمین شدم. آرام به سمت در رفتم که زهرا بیرون آمد و گفت: زهرهصورتش .

صدای انفجار تصور برق گرفتگی در من ایجادکرده بود. توی ذهنم هزار آدم با صورت های سوخته شروع به راه رفتن کردند. اضطراب تمام جانم راگرفته بود. هرچه توان مانده بود را در پاهایم ریختم و وارد راهرو شدم؛ تمام صورت زهره خون بود. یک چفیه روی صورتش بود وفقط کسی به او گاز استریل رسانده بود. وارد اتاق شدم الهام صورتش را گرفته بود و در شوک بود و نمی‌توانست حرکت کند. روی صورتش ردی از یک خط سیاه بود. پنکه سقفی روی زمین بود و معصومه که دست هایش را روی صورتش گذاشته بود، یک گوشه خشکش زده بود.

کم کم زهره وارد حیاط شد. صاحبخانه عراقی که زنی خوشرو و مهربان بود به سر و صورتش می زد. به سمت معصومه رفتم و سه شاخه ها را از برق کشیدم و به دستش دادم. دوباره به سمت زهره رفتم . نگاهش کردم و آرام بیرون آوردمش.همسایه ها ریختند حیاط. داشتند دور زهره را می گرفتند که بی اختیار بر سرشان فریاد کشیدم و بیرون رفتند. دست های زهره را که پر از خون بود گرفتم و سمت در رفتم. مردی از همسایه ها با ماشینش ایستاده بود تا ما را به بیمارستان ببرد. زهره هیچ جایی را نمی دید و من هم زهره را. فقط میان شلوغی ها متوجه شدم که پنکه سقفی ِ در حال کار از سقف جدا شده و روی سر و روی بچه ها افتاده. همان جایی که من چند دقیقه قبلش نشسته بودم و .

الهام خانم حال و روزش از زهره بهتر بود. داماد ِ الهام خانم که آقا جواد صدایش می کرد، زهره، من و یک مرد میانسال وارد ماشین شدیم و به سرعت به راه افتادیم. زهره دست هایم را سفت گرفته بود و رها نمی کرد. نگاهش نمی کردم و می گفتم همه چیز خوب است و اتفاق خاصی نیفتاده. ولی هیچ چیزی خوب نبود. راننده ما را به یک بیمارستان عراقی رساند. به سختی زهره را پیاده کردیم که وارد شویم ولی آن ها اجازه ورود ندادند. به عربی چیزهایی گفتند که خیلی متوجهشان نشدم. انگار ایرانی ها را آن هم در این وضع و اوضاع پذیرش نمی کردند. راننده ما را به یک درمانگاه که فقط یک اتاق داشت رساند. در این فاصله پارچه را ازصورت زهره برداشتم. یک زخم به عمق یک سانت میان چشم و ابرویش دیدم و دوباره گذاشتم.

در راه زهره توضیح داد که چیزی به سرش خورده و دیگر متوجه چیزی نشده. آنقدر درد سستش کرده بود که متوجه نبود که عمده آسیب روی صورتش است نه سرش. درمانگاه هم کاری از دستش بر نیامد و به سرعت ما سوار ماشین دیگری شدیم تا به بیمارستانی که کادرش ایرانی بودند برویم.

آن مرد میانسال که از همراهان سفر ما بود و گویا سال ها هم کار مدیریتی در شهرمان کرده بود رو به من گفت: خب دخترم! من دیگر باید بروم. شلوارم مناسب نیست. بهت زده نگاهش کردم! واقعا در این وضع و اوضاع یک شلوار شش جیب می توانست توجه چه کسی رابه خودش جلب کند؟!

زهره ترسیده بود. زیرگوشم گفت بدون بزرگ‌تر که نمی‌شود . داماد الهام خانم هم یک جوان هجده - نوزده ساله بود و آن آقا گفت این آقا هست و نگران نباشیم. اصرار نکردم و هیچ نگفتم تا راه بیفتیم.

به یک بیمارستان ایرانی رسیدیم. الهام خانم و آن آقا به یک سمت رفتند و من و زهره به سمتی دیگر برای پذیرش و نوبت دکتر و . هر پزشکی که بالا سر زهره می‌آمد می‌گفت: خدا به شما رحم کرده .  خدا به شما رحم کرده . پزشکی بالای سر زهره آمد و از من هم خواست که بیرون باشم. فرصتی دست داد که گوشه ای بنشینم و گریه کنم تا هضم شود این اتفاقات یکی دو ساعت اخیر. حالت تهوع، سرگیجه و سردرد اگر در زهره می بود اوضاع بسیار خطرناک تر می شد. اولین سوال پزشک ها هم همین بود که در زهره نبود. خدا خواسته بود و نبود.

پشت اتاق هر طور که بلد بودم خدا را صدا زدم تا زهره حالش خوب شود و همه چیز به طرز معجزه آسایی درست شود. در این فاصله همراه الهام خانم سمتم آمد و گفت مادرهمسرش باید سی تی اسکن شود و اگر کاری هست که . کاری می شد کرد دیگر؟ رفت.

بالاخره اجازه دادند داخل بروم. یک پارچه سبز روی صورت زهره بود و داشتند صورتش را بخیه می زدند. کم کم پارچه را برداشتند و صورتش را با گاز و چسب پوشاندند. حالا دیگر چشم هایش پیدا بود. پزشک هم به صورت اتفاقی متخصص زیبایی بود و همه چیز خیلی خوب پیش رفته بود. من هم از شوک ماجرا بیرون آمده بودم. به زهره مسکن تزریق کردند تا از دردهایش کم شود و بتواند سرپا شود. و بلند شد بالاخره.

زهره مربی تدبر در قرآن ما در کلاس های نوجوانانمان بود. قرآن را خیلی شیرین و دلنشین توضیح میداد. همیشه هم پر از انرژی بود و جمع را با شوخی هایش دست می گرفت. در همین یکی دو ساعت اخیر هم با انواع شوخی ها سعی می کرد مرا بخنداند. الهام خانم هم روحیه اش بهتر شده بود . برگشتیم و وقتی وارد خانه شدیم همه اهالی که تسبیح به دست دور خانه نشسته بودند صلوات فرستادند و به سمتمان آمدند.  متوجه شدم به موکب ثارالله هم نرفته اند و به سرعت برایمان آب و غذا آوردند. 

می گفتند صاحبخانه آنقدر گریه کرده و به سر و صورتش زده که بی حال شده. هی با خودش می گفته مرا چشم کرده اند. مرا چشم کرده اند چون اربعینی نبوده که خانه ام زائر به خودش نبیند. همان صاحبخانه ای که تمام مدت داشت برای ما چهل نفر خوراک و آسایش و استراحت فراهم می کرد و همه اعضای خانواده و اهل فامیل را به کارگرفته بود. زهره با دیدن حال صاحبخانه بلند شد و بغلش کرد تا آرام شود. او هم زهره را به آن اتاق برد و نشان داده که پنکه سقفی را دیگر نمی زنند و به جایش یک پنکه ساده گذاشته اند. بالاخره با شوخی های زهره خنده به لبش نشست و اتاق رنگ گرفت و همه کمی آرام شدند. زهره کمی حالت تهوع داشت و پزشک به ما سپرده بودکه هر یک ساعت یک بار زهره و الهام خانم را بیدار کنیم و با پرسیدن سوال هوشیاری شان را بررسی کنیم.

معصومه این زحمت را بر عهده گرفت و هر یک ساعت بیدار می شد و از یکی از شوخی های زهره سوال می پرسید و می خوابید. به خیر گذشت .

 

چند موضوع را به طور اخص از متن بیرون کشیدم واینجا نوشتم که یادم بماند:

  1. درد کشیدن هر بار طعمی جدا دارد. درد کشیدن در شهری نا آشنا غریب ترین طعم عالم را دارد.
  2. زهره آستانه تحملش خیلی بالا است. در طول این مدت جزع و فزع نکرد و فقط نگران پاسخش به پدر و مادرش بود. خیلی هم جدی خودش را در مسیر سیرو سلوک معنوی قرار داده بود؛  در طول سفر هم خیلی از استاد اخلاقش شنیده بودم. یادم آمدم که قرآن شفای دل و روح است. دل آدم را محکم می کند.
  3. می دانید که شلوار نامناسب بهانه خوبی برای رها کردن بی موقع چند انسان ِ دچار بحران نیست؟ خدای همه بزرگ است؛ برای رفتن هم وقت هست. برای آمدن و ماندن در رودربایسی نمانید. 
  4. اگر قرار به رفتن نداشتیم . اگر دیر تربلند شده بودیم چند دقیقه اگر دیرتر بیرون رفته بودم. اگرچادرم را جا نگذاشته بودم و انقدر پی اش نمی گشتم. اگر زهره مرا برای آماده شدن مجبور نمی کرد . اگر ضربه با فاصله کمتری از چشم و بینی خورده بود. اگر زهره نبود و زهرا بود . اگر پنکه سقفی روی دور تند بود . اگر آتش سوزی می شد. 
  5. خوانده بودم چمران از سقوط هلی کوپترو برخورد پره هایش با کوه از بدترین خاطرات زندگی اش یاد کرده بود. می فهممش حالا.  شب و روز اربعین 98 یک جای بسیار بزرگ در ذهنم باز کرده است. 
  6. این حادثه ها، نشانه ها حرف های مهمی برای گفتن دارند.

 

 


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

هزار و نهصد و هشتاد و هشت یادداشت های یک زن خانه دار دانلود کتاب سئو وب ایران موسسه سام ديجيکالا معرکه Chris پارادایس، بهشت فانتزی Jennifer کامپیوتر - نرم افزار