سحرگاه چهاردهم دی ماه، ساعتی پیش از اذان، با خوابی که به یاد نمی آورم به جهان بیرون سرازیر می شوم. دیگر حوصله مجازی را هم ندارم و نمی روم سراغش. توگویی بی خبری خوش‌خبری! برای زهرا پیام می فرستم که برنامه صبحمان برقرار است؟ پیامک را اشتباهی به شماره دیگری ارسال می کنم این را البته بعد از دیدنش متوجه می شوم. خدا می داند چه کسی را بد خواب می کنم.

 

لب تابم را روشن می کنم تا پایان نامه زهراسادات را بخوانم. آن بخشی که قرار است من ویرایش کنم . میانه خواندن حوالی ساعت شش – شش و نیم دوباره به عالم خواب سرازیر می شوم وناگهان ربعی به هشت مانده با زنگ ِ زهرا می پرم از خواب و در کمتر از چند دقیقه خودم را می رسانم به جایی که قرار است تسویه حساب کنیم. ندبه برپاست؛ من کنار زهرا می نشینم و میهمانان دور تا دور اتاق را از نظر میگذرانم. آن ها هم مرا عجیب نگاه می کنند غریبه ام بین این ندبه خوان ها. با اشک های زهرا که سرش در گوشی است به خودم می آیم. دلیلش را می پرسم و می شنوم که آقای قهرمان جمهوری اسلامی شهید شده. فضای اتاق سنگین و هوا کم می شود آنقدری که من به اتاقی دیگر پناهنده می شوم تا بی حساب و کتاب خودم را ملامت می کنم:  چرا سوالم به فعل رسید که چه شده .؟ کاش نمی شنیدم که .

 ناگهان واقعه آغاز می شود و حادثه ها پی در پی به مصیبت می رسند. چه بهتی   چه بغضی . صبح و ظهر و شاممان می شود عزا و اشک و ذره ای کم نمی شود از حرارت این غم در این زمستان خیلی سرد.

 

بعد از ندبه پیاده راه می افتم  وبی دل، به در و دیوار شهر که دیگر هیچش به چشمم نمی آید نگاه می کنم. هنوز در بهت خبرم و ندبه های ندبه هم کم نمی کند از این غبار غم. . وقتی می رسم به خانه فقط می توانم چادرم را روی شانه ام  بندازم.  دیگر حوصله ای برای بقیه کارها نمانده. تلویزیون را روشن می کنم وشبکه ها را پشت سر هم رد می کنم تا بلکه یکی بیاید توی قاب خبر بگوید: سوتفاهم بزرگی در اعلام خبر شهادت صورت گرفته. از همه ملت ایران عذرمی خواهیم. به فردخاطی تذکر کتبی داده شده و دیگر تکرار نمی شود و نمی شود و . این امید هم مثل خیلی از امیدهای دیگر بگذریم.

 

نمی شود و مادر بی خبر از همه جامی آیدو با گریه های من گریه اش می گیرد.  می دانی! حتی نمی داند قصه چیست این دل نازک ترین مادر عالم! مرتبا می پرسد آخر چه شده که تو . دلم نمی خواهد به زبانم بیاورم که حاج قاسم. ولی چاره چیست؟ بالاخره کلمات از قلب غمگینم بیرون میزنند تا قفل زبانم را بشکنند و مادر رنگ پریده رانجات دهند که برسد به ایتجا که چرا؟ وکجا؟ و چگونه؟

 

تلفنم زنگ می خورد. زهرا و معلمم و چند نفر از دوستانم تماس میگیرند و اشکهایشان امواج گوشی را می لرزاند؛ حرفی نمی زنند اغلب گریه می کنند و از من دلیل می خواهند . چرا؟ 


و من تا به خودم می آیم دور و برم و تمام عالم پر می شود از تصاویر سردار ِ شهید که پایانی جز این برایش نمی توانستم تصور کنم. شهادت برازنده او بود؛ دل ما هم از این سوخته که دیگر پیش ما نیست؛ نداریمش . بله . این طور که می گویم از ایمان کم من است والا صدبار و هزار بار خوانده ام و لاتحسبن الذین قتلوا . حاج قاسم سلیمانی که الان شاهد این نوشته های من هستی؛ می شود کمکم کنی؟

ذکر هر دم همه آن هایی که شما به هم ریخته ایدشان - تادوباره بر حسب معیارهای الهی منظمشان کنید - شده انتقام. من راه و رسم انتقام را بلد نیستم. ولی می دانم . می دانم که اولین انتقام را باید از خودم از این هیولای نفس‌ام- که نه توکل می فهمد و نه صبر و نه تقوا– بگیرم. بعد هم یحتمل به امر شما از شیطان های کوچک و بزرگ جهانِ نه خیلی بزرگ مان. ما آقای سلیمانی حالا از همیشه بیشتر به شما نیاز داریم. شما، عزیزکرده خدا که حالا که عکستان را توی آسمان ها قاب کرده اند. وخوشا به حالتان.

همین آقای سلیمانی! ما هم دلمان آسمان می خواهد. از شما که بند زمین نبودیدکه حالا بهتر از همیشه صدای ما را می شنوید. از شما شهید سلیمانی . ما هم آسمان می خواهیم. (تا اینجای متن را مدتی پیش نوشته بودم)

 

 

پ.ن: سحرگاه هجدهم دی ماه حوالی چهار نیم دوباره از خواب می پرم. خبرها را بالا وپایین می کنم. یک عده دارند پیکر حاج قاسم را دفن میکنند یک عده هم پایگاه های نظامی آمریکا را زده اند. حال غریبی ست این دم صبح. من دلم می خواهد در این لحظات با سردار خداحافظی کنم: خدانگهدار سردار؛ سلام مارا هم به ائمه و شهدا برسان و به آن ها بگوکه ما در این دنیا دستمان خیلی تنگ است. کرامتی کنند.

 

 

پ.ن: فرناز لابه لای حرف هایمان درباره ایشان می‌گفت: دیشب بعد از شنیدن خبر شهادت آقای سلیمانی حس کردم خانه مان دیگر در ندارد؛ دیشب وقت خواب در اتاقم را قفل کردم که خوابم ببرد. 


پ.ن: فکر می کنم از لحظه سربازی تا سرداری چقدر طول کشیده است؟ یکی جواب می دهد قدر کاشت هزار لبخند روی کودکان و ن بی دفاع، قدر هزار جهاد، قدر هزار هزار پاک کردن اشک از چهره کودکان، قدر تلاش برای نشاندن لبخند روی چهره ولی . 

 

پ.ن: این روزها؛ الله مزار قربانی را زیر لب می خوانم؛ مثل مادرها که وقت کار کردنشان شعرهای بچگی شان رازمزمه می کنند. آرام می کند آدمی را انگار .

پ.ن: خواستی نشانی ام را به کسی بدهی بگو چشم بگردانی در شهر دختری را می بینی که در خیابان راه می رود و این روزها را شعر می کند و همان ها را زیر لب زمزمه می کند.


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

دختر شصت و پنجي روستای سیان جرقویه (امامزاده شاه چشمه) گروه تلگرام مداد رنگی ارزهای دیجیتال انجمن دانشجویان آرمان حوزه شهید اخلاقی فنوج