پیش از حقیقت: آخرین پست یکی از میهمانان کتاب باز را می خوانم که نوشته اگر خیال نبود حقیقت ما را می‌کشت و غرق ِ این اندیشه می شوم که چطور می شود حقیقت به قدری ترسناک باشد که . ؟

در کمتر از بیست و چهارساعت به سرم می زند بروم هر طور شده آن میهمان را پیدا کنم و بگویم اشتباه می‌کند! باید از این خیال بیرون بیاید؛که مباد دیر شود و شرمنده خودش. باید بداند دارد اشتباه می‌کند. باید بداند خیال می کند که اگر خیال نبود .

باید به اوبگویم که در واقع این خیال است که ما را از حقیقت دور می‌کند و از یادمان می برد که بوده ایم و کجا هستیم؟ خیال فریبنده است رنگ به رنگ است خیال آدم را گاهی می‌کشاند به حضیض ذلت. آن وقت که حقیقت مقابلت محکم وقوی می نشیند و می گوید در توهمی انکار ناشدنی زیسته ای و در دنیایی که خودت ساخته ای غرق شده ای. خیال رویاست ورویا ساخته ذهن بشر . همین ذهن که افسارش هم به دست نفس است. بله آقای میهمانِ کتاب باز.  خیال هزار رنگ است. مبهم است . رنگ وهم دارد. اعداد بی حس را هم شاعرانه می کند . هزار نقش می گیرد به خودش. ضربان ِ زندگی با خیال نمی زند. خیال زندگی را هم از جدیت می اندازد.  بگذار! واضح بگویم این حقیقت را:  اگر حقیقت نبود خیال ما را می کشت.

و وای از حقیقت که گرچه تیز است،  گرچه صریح است گرچه خیال را به سخره می گیرد ولی زنده است.  واقعی است و صادقانه می گوید. حقیقت خیر است. حقیقت خبر دارد. حقیقت می نشیند مقابلت و  تو اگر سوالهایت را هزار بار دیگر هم تکرار کنی به خیال هایت نمی رسی. ذات حقیقت درستی‌ست.

 

حقیقت اول: می دانی! لابه لای پست های شب ِ آرزوها خوانده بودم که خدا بر حذر داشته انسان را از آروزهای دور ودراز. آرزو خاصیتش دور از دسترس بودنش است. خصلتش نرسیدن است.  خدا برحذر کرده ما را از وهم. به حقیقت برسید دوستانم!

 

حقیقت دوم: نمی دانم چطور بنشینم مقابل آینه واز خودم عذرخواهی کنم؟ آخ و آه که چقدر بدهکارم به تو که در آینه نشسته‌ای؛ این‌طور معصومانه. یادت هست سال ها پیش کسی صحیفه هدیه‌ات داد؟ من امشب فکر می کنم باید امشب دوباره به خودم، به تو این هارا هدیه بدهم.  این ها را هدیه می دهم و قول می دهم که دیگر خیالاتی نشوم. ای من که در آینه نشسته ای تو را به حقیقت می رسانم. آرام باش.

 

حقیقت سوم: من یک انسانم در جست و جوی حقیقت. جست و جوی معنا و شما بگویید که حقیقت دیگری هست که لازم باشد بدانمش؟ می شود، می توانید مرا به حقایقی که نمی دانم آگاهم کنید؟

 

حقیقت چهارم: نمی دانم تاکی ولی دیگر شعر نمی خوانم. موسیقی که خداحافظ . وحتی قصه .  باید کمتر قصه بخوانم که دورنمانم از حقیقت. اگر هم بخواهم بخوانم یا بنویسم باید شخصیتی در آن باشد که مجرمِ- و نه متهم- اول و آخر قصه خودش باشد! این حقیقت است. سراغی دارید کتابی شبیه این؟ درباره جنایت های یک مجرم ِ اول شخص؟

 

دعای اول: خدای بزرگ! خیالم را غرق ِحقیقتت کن!


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

sunami مجله اینترنتی شهر نو سرگرمی دل خاکـــــی مجسمه فایبرگلاس | مجسمه رزین وحید واحدجوان Daniel از یاد رفتنی ✍افکاری بر وزن ِ سکوت✍ ‏