غافلگیری

می پرسد: هستی چند دقیقه بیایی دم در دانشگاه؟ کار فوری دارم با تو.

توی دلم می گویم حتما می خواهد پایان نامه ای چیزی بدهد دستم که مثلا تحویل فلانی بدهم. کنار در منتظرم که بایک جعبه می رسد: برا توئه. جمیله سفارش داده وپست آورده خونه ما که برسونم به تو.

جمیله که حالا در یکی از شهرهای شمالی دارد در هوای شرجی دم می کند. باز می کنمش و با یک کیک کوچک ترش و خوشمزه رو به رو می شوم. حجم ذوق زدگی ام عارفه را می خنداند و البته آبروی مرا می برد. شماره ای ناشناس با پیش شماره شمال به روی گوشی ام می افتد ؛ مطمئنم که جمیله است که بلافاصله تماس گرفته که . آنقدر دستپاچه از اوتشکر می کنم که خدا می داند. کلمات توی دهانم جفت و جور نمی شوند.

عارفه کتاب نخل و نارنج را با خوش سلیقگی توی یک کاغذ کادوی خوشرنگ به دستم می دهد و حانیه ده روز پیش از او پیش از تولدم،  یک دسته گل خوش رنگ می گذارد مقابلم.  نگاهم غرق محبتشان می شود و لبخند توی صورتم گل می کند. یک گل سرخ. 

کیک را می برم توی کلاس بیست و چند نفری و همه از آن قدری می خورند و سرمست می شوند. برای آن کیک ترش بیست دقیقه شعر می خوانند و سر به سرم می گذارند.  کاش از دستم برآمد و می توانستم به بهترین شکل ممکن خوشحالشان کنم. 


راستی چند ساله می شوم؟ بزرگترم از سال گذشته یا کوچکتر؟


من بیست و هشت تیرماه هزار و سیصد و شصت و هفت به دنیا آمده ام و حالا سی ویک ساله ام. این هارا عامدانه به حروف نوشتم چون مدت هاست با اعداد قهرم. شناسنامه ام می گوید سی و یک ساله ام و وضعیت بیولوژیکم لابد عدد دیگری را نشان خواهد داد؛ اگر روح هم قابلیت سنجش داشت ( که الحمدلله به اعداد آلوده نشده) عدد دیگری را.  شاید مثلاروحم مثل یک زن چهل ساله باشد، شاید هم شبیه یک دختر بچه هفت ساله. خدا می داند من آدم های چهل پنجاه ساله ای را دیده ام که وقت تصمیم گیری، شبیه نوجوان های هفده ساله اند و هفده ساله هایی را شنیده ام که ره صد ساله را یک شبه رفته اند .اتفاقا دوست بیست ساله ای دارم که از مصاحبت با او همیشه هزار واحد به زندگی ام اضافه شود. حیف که آدم هایی شبیه او خیلی کم اند. به نظر شما من چند ساله ام؟ بزرگتر شده ام یا کوچکتر؟


سریال تولدی دیگر را دیده اید؟

از خودم می پرسم که تاریخ تولد چه اهمیتی دارد وقتی هیچ دخالتی در آن نداشته ایم؟ بر حسب خواست خدا و منطقی که در صندوقچه اسرار الهی پنهان است و ما آگاه نیستیم در این برهه زمانی واقع شده ایم. وقتی حکمت سال و ماهش را نمی دانم توفیر روزش چیست؟ با خودم شبیه آدم بزرگ ها صحبت می کنم و می گویم وقتی عید از نظر خدا این است که در آن روز گناهی نکرده باشیم و لباس تنمان سفید باشد حتما روزتولد هم وقتی مبارک می شود که معیارهایی شبیه این داشته باشد. مثلا منطقی شبیه این:

" اگر تولد یعنی عبور ازیک دنیای غریب و ناپیدا به دنیایی پر از ماجرا
وقتی می توانی سالروزش را جشن بگیری که دوباره  پا به دنیایی تازه بگذاری. با تصمیمی نو، حرفی تازه، کاری شگرف. جوری که طرحی نو در اندازی در این روزگار پرتکرار و عادات" . 


این تکه های شکسته شده راچه کسی جمع می کند؟

 

 درست فردای امضای قطعنامه به دنیا آمده ام. هنوز امضای قطعنامه خشک نشده که احتمالا صدای گریه های من بیمارستان را برداشته و رسالتم آغاز شده است. به قول دوستی پیام آور صلحم ام و لابد شبیه این حرف ها در ناخودآکاهم مانده که تاب ِ صدای بلند، رفتار تند و نگاهی پرخشم را ندارم. 

 یک لیوان شیشه ای و شفاف بردارید. آب داغ بریزید و پشت بندش آب سرد چند بار اگر این کار را تکرار کنید، ترک بر می دارد. می شکند و دیگر به درد کسی نمی خورد. من از همان لیوان هم شکننده ترم.  برای شکست و شکستنم به هیچ لشکری نیاز نیست  و اتفاقا پرچم سفید صلح من همیشه بالاست؛ و گمانم نه از سر ترس . که من تاب و توان جنگ ندارم.


کمی کلاس و درس

در کلاس های فیلمنامه نویسی می  گویند سه مضمون عشق، مرگ و ترس را که از فیلم ها بگیریم دیگر جذابیت نخواهند داشت.  تجریه تماشای فیلم ها هم نظرشان را تایید می کند؛ من، با دو مضمون نخست در آرشیوم داستان دارم ولی هیچ گاه نتوانستم یک داستان عاشقانه بنویسم. شاید چون هنوز درست نمی شناسمش. یادداشت های پراکنده زهراسادات را هم پیرامون موضوعش خوانده ام ولی به نظرم کافی نیست. این روزها بدجوری به سرم زده نگارش یک داستان عاشقانه را آغاز کنم. عشقی که اندازه و تعادل دارد و خیلی درست است و لابد در آن کاراکتری هست که وقتی عاشق می شود دیگر دنیا و ماسوا دیگر به چشمش نمی آید. انگار همه چیز از رونق می افتد و بی اعتبار می شود. 

طوری که با دیدن آن که " باید" دست و دلش می لرزد  و ولوله خواستن سر تا به پایش را فرا می گیرد و نان و آبش می شود "او". خواب و بیداری اش می شود "او"؛  تازه اگر خواب به چشم خسته اش بنشیند.  که اگر شبی هم به خواب رفت  به امید دیدن رویای "او"یی باشد که نیست؛  بی تاب اویی که یحتمل بی قرار و بی تاب در گوشه ترین نقطه عالم دست هایش را دور زانو حلقه کرده و امیدی مبهم ولو به باریکی تار مویی او را سر پا نگه داشته.

 این آدم وقتی دوباره چشم باز کند با خودش می گوید می خواهم دنیا نباشد آن وقتی که ابروهایت در هم گره می خورند. که اگر روزی نباشی دنیای من هم به آخر می رسد که تو فقط باش تا در من هم نفسی بیاید و برود . جوری دوست داشتن را برایت صرف و انتظار را تفسیر می کنم که جهانیان تمام قد به احترام تو بایستند که وقتی دلیل این انتظار تویی تا ابد روی چشم شان جای داری  

کجای خیالاتم بودم؟! ها؟ بنویسم این داستان عاشقانه را؟

ادامه داشته باشد؟ متولد بشوم؟ دوباره؟ از نو؟ کاری نو تصمیمی تازه؟ بزنم به طوفان یا یخ زده نظاره گر باشم؟ اووووف. خدایا می شود تولد مرا جشن بگیری؟ که بشوم قتبارک الله احسن الخالقینت .



+ از میان فیلم های اصغر فرهادی درباره الی را بیشتر از بقیه دوست دارم. حتی پایان بندی تا ابد بازش را. و آن دیالوگش را که یک پایان تلخ بهتر از یک تلخی بی پایان است . . این شعر شاید تکمیل کننده این پی نوشت باشد که "روزی از روی نیازش تبرم خواهد زد؛ باغبانی که مرا کاشته با دست خودش "




مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

Privacy Policy ارتش آبي ســــــرای دانش ساقي نامه وبلاگ جهانی شاعران و نویسندگان مشق مدارا مغزِ بادامیِ نَنه 5 آکادمی موسیقی فصلنامه علمی دانشجویی مطالعات آرشیوی دانشگاه الزهرا (س)