متن:

وقتِ خداحافظی از بچه های مسجد را کوتاه ِ کوتاه می کنم تا تلفن زهراسادات را پاسخ دهم. سست و خسته صحبت می کنم و وارد کوچه می شوم. کوچه پر است از خلوتی و بی صدایی؛ پر است از حس ِ کشیده شدن کفشی که تمام شهر را پیاده گز کرده و به مقصد نرسیده و می خواهد همه هزار اتفاق نیفتاده را برای سقف خانه تعریف کند .

حس سکوت این کوچه وسوسه شنیدن را در من به جوشش می اندازد و ترمز کفش هایم را می گیرد و سرعتم کمتر و کمتر می شود. خسران است اگر بی نصیب بمانم از این سکوت ِ بی هیاهویِ جاری در کوچه. خسران است .

زهراسادات می گوید که دارد کسی را به خانه اش می رساند و من چون این روزها کمتر صحبت می کنم نمی پرسمش که: چه کسی؟ و کجا؟ و چه خبر؟ . میانه کوچه ناگهان یک آریوی سفید با شیشه های دودی نزدیکم می ایستد. خستگی و ضعف ِ شدید در ترسی ناگهانی ضرب می‌شود و تاریکی همه را به توان بی نهایت می رساند و برای لحظاتی گمان می برم که صدای سلامی مبهم در کوچه می پیچد و من نمی فهمم که این صدا را دارم از گوشی می شنوم یا صدای واقعی یک دختر ِ باانگیزه است که هیچ وقت از غافلگیر کردن منِ سر به هوای ِ حواس پرت سیر نمی شود. زهراسادات پنجره آریوی سفید را پایین می دهد و من آنقدر در زمین و آسمان و ترس و شادی گم می شوم که کیفم را روی صندلی می گذارم تا برود مقابل خانه ما پارک کند و من کمی حالم جا بیاید. نفس می کشم و ریه هایم را پرمی کنم؛ از هوا . از هوای خنک . از هوای خنک ِ تاره . آرام آرام به سمتش می روم. میگوید یک طوری شدم؛ دل آشوب . نگاهش می کنم. شبیه یک ماده رسانا حالم در دم منتقل شده به او؛ می خندم که با قلب یک پیرزن که اینطور تا نمی کنند.

 

می زنیم به خیابان و چراغ های روشن و تاریکی و سکوت و بستنی! آرامش شب هم اما کم نمی کند از این غم؛ یادمان می اندازد که غم اندازه ندارد، ته ندارد، بن بست ندارد. غم اینطور است گاهی مستبدانه نفس کشیدن را هم سلب می کند این غم؛ این غم ِ بزرگ که مو سپید می کند و و چین می اندازد روی صورتمان . همین غم که ما را می سوزاند و آب می کند. همین غم که عزیز است و مرتب یادمان می اندازد که دنیا متعلق ِ ما نیست و ما هم نباید متعلق ِ دنیا باشیم. خب؛ همین غم ِ عزیز که وقت و بی وقت در خانه ما را می زند تا به ما بقبولاند که باید تسلیم ِ تسلیم باشیم. البته که دست های ما هم مدت هاست که بالاست فراتر از آن به این غم مبهم لبخند می زنیم؛ گاهی برایش دست تکان می دهیم و فراتر و فراتر و فراتر از آن حتی سراغش می رویم.

 


 

مهم تر از متن: آجی زهرای ِ حلما هم به جمع خانواده ما اضافه شد؛ با سلام و رحمت و باران و روشنایی . و مهربانترین خدا را صدهزار مرتبه شکر و تکبیر و سجده. دارم می نویسم که اگر زنده ماندم و زهرا یک جوان بیست ساله شد بگویم که چقدر آمدنش شادی ریخت توی دامن‌مان. بعد اینجا را نشانش بدهم که بداند مدارکش هم موجود است! سلام ای رحمت و باران وروشنایی . کاش می شد ببینی که چقدر بودنت چراغ به خانه‌مان اضافه کرده است. (این را درست چند دقیقه بعد از دیدنت نوشتم؛ و دوباره سلام!)

 

در حاشیه: پشت تلفن دعوایم می کند که تو چرا حرف نمی زنی؟ چیزی نمی گویی؟ چرا نمی گویی چه خبر است؟ چرا همیشه من دارم تعریف می کنم از اتفاقاتم؟ شماها چه تان است؟! چرا خودتان را زجر می دهید؟ فایده اش چیست؟

دارد مرا از خودم بیرون می کشد تا متوجه شود من که شبیه همانی ام که او دوست دارد چطور فکر می کنم. توی دلم می گویم گاهی حرف هایی هست که حتی زهراسادات هم محرمش نیست.(اینجا خواندی دلخور نشو؛ خیلی حرف ها هست که فقط مال خودت است و خدا) گفتنش هم فایده ندارد. بعد هم هیچ دو آدمی عین هم فکر نمی کنند. تفکر هرکسی و زاویه دیدش مثل اثرانگشتش با دیگران فرق دارد.

 

متن دوم: غروب دیروز دراتاق محل کارم جک و جانور دیدم. جاک و جانور که . مارمولک! همان سر شب پیگیری کردم که اول صبح از همکاران خدمات زحمت بکشند بیایند برای پاکسازی اتاق. خودم هم جستجو کردم که ببینم راه های مقابله با مارمولک چیست.جایی نوشته بودند که قهوه می تواند دورشان کند. بنابراین با جدیت دورتادور اتاق را پرکردم از قهوه ی مانده در اتاقم. صبح همکارمان آمدو همه جا جارو کشید. ما هم دستمال زدیم و کتاب ها را جا به جا کردیم. وقت بسیاری از ما گرفت و بشدت خسته مان کرد تا بالاخره تمام شد. اذان که زد بیرون زدم و وقت ورود مجدد به اتاق با مارمولکی مواجه شدم که آرام و با طمانینه یک گوشه اتاق - در حالی که داشت به تمام زحمات من و چند نفر دیگر دهن کجی می کرد - قدم می زد. اشکم در آمد. با دلخوری وسایلم را برداشتم و در را قفل کردم. انگار نه انگار این همه سختی و نگرانی و استرس و خستگی.

بعدتر که فکر کردم که اصلا قرار نبود آن جانور از اتاقم بیرون برود. باید اتاق مرتب می شد تا چیزهای مهم تری خاطرم را درگیر می کرد. مثل برگرداندن بسیاری از امانت ها و کتاب ها .  مثل تغییر جدی در فضای اتاق. فقط بهانه اش این جانور بوده. این جانور که گویا باید سعی کنم با او کنار بیایم. حالا نخندید که واقعا مارمولک موضوع حیاتی و مهمی نیست؛ من یک ترسو هستم!

یکی توی گوشم می گفت که اصلا اینطور نیست که موضوع ماجرا دقیقا ماهیت امتحان خدا باشد. خدا سوالات امتحان را از یک سری موضوعات طرح می کند ولی در واقع دارد مسائل دیگری را می سنجد. امتحانات خدا خطی نیست صرفا. عمق دارد خیلی تحلیلی است.  

خب خدای بزرگ از شما سپاسگزارم که با بهانه و بی بهانه مرا صدا می کنید. گمانم پیام شما را دریافت کردم .


 


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

Alison این جا رو دوس دارم! بلاگ فروشگاه دورفون اجرای پیمانکاری سنگ کوهی مرادی روز نوشته های ما کانال نهم،کلاس نهم،کانال کلاس نهم،کلاس نهمی ها،نهمی ها وبلاگ دومینووب◕‿◕ اجاره ویلا چادگان