یکم - نسبتا آسان: ده دوازده روزی زهراسادات اینجا بود. یا من خانه آن‌ها بودم یا اوخانه ما تا پایان نامه اش را به نتیجه برسانیم. ولی پیش نمی‌رفت. می‌خواندیم و هزار خیال در ذهنمال رنگ می گرفت و از یادمان می برد کجا هستیم. وقت می گرفت و خسته مان می کرد ولی خواندنش خوب بود. خوب بود چون مرا به وسوسه خواندن می انداخت . پنج شش ساعت کنار هم بودیم. دو سه ساعتش را حرف می زدیم و اندکی هم برای پایان نامه وقت می گذاشتیم. برای آدم نسبتا کم حرفی مثل من جالب بود والبته که غالبا شنونده بودم. 

 

دوم - سخت: واما دنیا! خیلی پیچیده است من اصلا نمی توانم بفهممش. خیلی سخت گذشته نمی توانم توضیح بدهم ولی حالا آنقدر زده ام به بی خیالی که خودم باورم نمی شود. حتما هرچه که خدا تقدیر کند همان خیر است و البته برای آنچه که فکر می کنم درست است تلاش ناچیزی هم می کنم. اما وقتی حتی نمی توانم خودم را درست معرفی کنم و کسی هم از من توضیحی نمی خواهدچه باید بکنم؟ همه ترجیح می دهند دردلشان قضاوتم کنند و تصمیم بگیرند. حتی وقتی خودم می خواهم که توضیح بدهم هم نمی شود. درماندگی جالبی است ولی ماجرا این است که هر تصمیمی که خدا بگیرد من دسته گلم را توی دستانش می گذارم. حیف  این خدای بی همتا که درست عبادتش نمی کنیم. 


سوم - .: از قضا من اصلا آدم پیچیده ای نیستم و اصلا از فرط ساده بودنم کسی متوجهم نمی شود. نه می توانم خلاف واقع بگویم و نه اهل پوشش دیگری به جز همین، هستم.  این هم از شوخی ‌های روزگار است که مرا مدت هاست دست انداخته . نظر مرا هم درباره هیچ موضوعی جویا نمی شود و مثل بقیه دارد برای من تصمیم می گیرد. دارد عمر مرا می گیرد.

چهارم - حسرت: با دو سه نفر از کسانی که این روزها در عرصه هنر موفق اند را می شناسم. یکی شان امشب سیمرغ گرفت یکی شان هم مستند ساز خوبی شده و آثار قابل توجهی تولید کرده است. با یکی از همین مادحین اهل بیت هم وقتی هم تشکلی بودیم. تاحدی می شناختمشان و خیلی تحسینشان می کنم که بی حاشیه پی کارشان را گرفتند و دارند بااین اثرگذاری برای دین و انقلابشان زحمت می کشند . از خودم هم خیلی خجالت می کشم.  یک وقتی روی خودم خیلی حساب باز کرده بودم. حالا یکی اینجا می نویسم با سه چهار مخاطب محدود و یکی توئیتر که نگویم بهتر است:) اینستاگرام هم که صرفا تماشایش می کنم. درستش این است که من پیش از همه به خودم باخته ام؛ 

 

پنجم و آخر: آدم گاهی دلش می خواهد در این لحظات آخر که هی دست و پا می زند کسی بیاید وخیالش را راحت کند. نیست . نمی شود و بالاخره باید خودت را به دام بیندازی. ولی خوب است که خدای ما دوست دارد آن تصمیمی را بگیردکه ما دوست نداریم. چشم خدا! اگر آخر این ها محبت ما را به شما خالص می کند ما در همین کوره ها می مانیم و بدانید که از نظر ما حرف حرف شماست. فقط مراقبمان باش که از خط بیرون نزنیم.

 

درباره دوستم: امروز دوست همراهم خیلی حرف زد برایم. می گفت به آرامش رسیده ام چون دیگر هیچ چیزی برایم آنقدر مهم نیست که . میگفت: خیلی نزدیک ترم به خدا. در دلم یاد متن های پایان نامه افتادم؛ عرفا به بسیاری از شاگردانشان می سپردند که ابتدای راه عرفان عاشق شوند. البته عشق ها! نه این دوست داشتن های رایج که نمی دانی چقدرش آدرنالین است و چقدرش آرامش و محبت و عشق آدم عاشق راهش در عرفان ساده تر می شود. او از همه دست می کشد و رو به سوی معشوق می کند. از همه عالم گذر می کند و فقط معشوق را می بیند . این آدم اگر از معشوق هم بگذرد دیگر فقط خدا را می بیند. او خیلی از راه را به خاظر محبوبش طی کرده است . البته که ممکن است در این مسیر درست پیش نرود. یعنی در این راه سقوط کند خدای ناکرده. متوجه منظورم شدید؟

 

پ.ن: خیلی سوال پیش پا افتاده ای است ولی راستی که اگر قرار بر محبت است چرا حلال نه .؟  

 

پ.ن: مجنون عامری در بعضی از اوقات چنان مستغرق در عشق بود که چون معشوقش آمد و بانگ زد: ای مجنون! من لیلی هستم، توجهی بدو ننمود و گفت: من با عشق تو از تو بی‌نیازم؛ زیرا عشق در واقع همان صورت حاصل است و همان بالذات معشوق است نه امر خارجی . بقیه اش خیلی سخت است و خارج از حوصله خوانندگان! به من هم زهراسادات هزار بار توضیح داد تا متوجه شدم این ملاصدرا که بسیار به او ارادت دارم چه می گوید اندر باب عشق.

 

 


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

دانلود فیلم و سریال هیئت فوتبال شهرستان کاشمر Emily Shannon ژرف ایده زمان همیار دانش آموز مرکز فرهنگی جهادی کوثر(س) Mark سايت ibox