+ با بچه ها نشسته ایم دور هم و سیده زهرا میگوید کتاب سه دقیقه در قیامت را خوانده ام و حالم گرفته است.
زهرای سال های دانشکده می گوید هی تو صهبا! من و تو خیلی آدم مشترک توی زندگیمان داریم. بعد از رفتنم حتما می روی و ازهمه شان حلالیت می گیری. دارند حرف می زنند که بغضم میگیرد. دل نازک ترم از همیشه. گریهام میگیرد. طاقتم نیست برای جدایی. به زهرا می گویم برو خودت حلالیت بگیر تا هستی فایده اش قبل رفتن خیلی بیشتر است.
+زهراسادات که مشغول کارهای جهادی بود پیام داد اگر من رفتم چه می شود؟ تند شدم که ادامه ندهد خندید و گفت خیالم راحت شد که خوب بوده ام برایت. قرار شد هر که رفت آن یکی رفاقت کند و برایش هرچه می شود بکند. ذکر و دعا و طلب حلالیت از غریبه و آشنا.
+در اتاقم نشسته ام و دارم به اهل زمین فکر می کنم که تلفن زنگ میخورد. خواهرکوچکترم است؛ مضطرب. هنوزچند جمله ای نگفته که قطع می شود. می گیرمش. مستاصل و آرام گوید پدر علی آقا از دنیا رفت. خانه و در و دیوار دور سرم می چرخد. روز پدر است امروز. مادر خواب است و از من قول می گیرد جوری بگویم که هول نشود.
پشت تلفن می گویم سنی نداشت که. چقدر زود. ناغافل. گمانم نزدیک پنجاه بود سن و سالش. تلفن قطع میشودو مادر می پرسدم. نمی دانم چه بگویم. سرم بالا نمی آید. بغض کرده ام. می گویمش و ناگهان همه چیز توی خانه روی دور تند قرار می گیرد. پاک کن می گیرم و رنگ ها را پاک می کنم. لباس مشکی اهل خانه را جمع و جور می کنم. همه باید بروند و من نگهدار بچهها باشم در خانه و خانه به طرز بی رحمانهای ساکت می شود. محمد صدرا پای تلویزیون می نشیند و محمدسبحان با چشم چشم دو ابرو! و نقاشی مشغول میشود. سرم دارد می ترکد. همه ما دلواپس خانواده خواهر کوجکترم هستیم. دلشان خدا صبوری این جور وقت ها چه شکلی ست؟ دلمان گرفته خدا. بیین مارا.
+ توی حال نشسته بودند و بزرگترها داشتند تصمیم می گرفتند. تصمیم گرفتند همان شب محرمیت بخوانند. پدر علی آقا بود و شغلش قضاوت. توی میهمانی وکالت خواهرم را گرفت و برادر اش وکالت همسرخواهرم را. خطبه عقد جاری شد و خانه ی ما رنگی تر شد. رفت و آمد فرشته ها توی خانه مان زیاد شد و محرمیت جاری شد. خدایا ما از ایشان جز خیر ندیدیم. بیامرزش.
+ برادری کنید و خواهری؛ حمد بخوانید و توحید؛ که غم دربرمان است.
پ.ن: اجازه مراسم تدفین نداده اند. ساده مراسم برگزار شده و بسیار سخت و زجرآور. مادرش زنده است و عزای پسرش را گرفته. همه می گویند دارد "دق" میکند. همسرش را در جوانی از دست داده و حالا پسرش را. همه کمی بزرگ تر شده اند. یاد مرگ آدم ها را مهربان تر می کند. آه! مرگ ناگهانی سخت تر است از مرگ های تدریجی گاهی هشدار است برای ما زنده ها. هنوز سردرد دارم و مغزم آشوب است. دلم می خواهد روی تمام دیوار های جهان بنویسم باورم نمی شود . باورم نمی شود.
پ.ن: زهرا و حدیث اعتکاف را یادتان هست؟ گروه سه نفره ای در واتز آپ تشکیل داده ایم و هی درد ودل می کنیم برای دلتنگی هایمان. من همان قدر کوچک و ساده. فقط دنیای آن ها را می فهمم. صدایشان . صدایشان . مرا تا بهشت می برد. آرزوهایشان باغ گل های صورتی ست. جان به لب رسیده را زنده می کنند. کاش می شد فقط با آن دو نفر معتکف می شدم از ابتدای سال برنامه ریخته بودیم. به هم ریخت
درباره این سایت