جهاد ادامه دارد ...



از تردید سرشار پرسیدم: جناب استاد! به نظرشما روی فرهنگ مقاومت کارکنم یا قهرمان؟ کدام حیاتی تر است؟مسئله جامعه مان کدام است؟

پرسیدند: کدام موضوع را بیشتر دوست دارید؟

پاسخ دادم: قهرمان در سینما!

فرمودند: حیاتی ترین کار دنیا الان این است که شما روی موضوع قهرمان در سینما کار کنید!



+ استاد راهنمای مودب ومتخلق ِ پایان نامه ام این روزها داور برنامه عصر جدید است. برای تسویه حساب با دانشگاه  نزدش بودمو گله‌مند بود از شیوه نقد کردن دوستان آشنا و غیرآشنا . بماند. ولی من فکر می کنم جای درستی نشسته است. هم هنر را می شناسد، هم دنیای علم را. ذوق کافی هم برای این قبیل برنامه ها دارد. ایرانمان لبریز استعدادهست؛ به چشم دیده ام. بسیار بسیار بیشتر از سلبریتی های مجازی و غیر مجازی که دیده نشده اند. شاید هیچ گاه برای آن پسربچه ی بی آلایشِ بلوچ ِ روستانشین فرصتی فراهم نبوده که بتواند استعدادالهی اش را به مرزهای شکوفایی برساند. گمانم عصر جدید می خواهد او هم دیده شود .


+ نشاط این بهارم بى گل رویت چه کار آید/ تو گر آیى،طرب آید،بهشت آید،بهار آید . 

+ صاحب این بلاگ، خواهر کوچکتان را دعا کنید. خواهش نیست؛ تمناست. چه اگر یک رهگذر ساده اید.


شیرین، دوست ِ فرهنگی ام که مربی بچه های نوجوان بود دختر هشت ساله اش را از دست داد. بیش و پیش از او ما اطرافیانش غمگین بودیم. یاد زهرایش که می افتادم اندوه در برم می گرفت. غروب روزی که پیامک آسمانی شدنش به دستم رسید در یک جلسه رسمی بودم و اشک هایم بی اختیار سرازیر شد. بی تاب به منزل شان رفتم. خیلی آرام بود. سال پیش هم دختر دیگرش را به خدای ارحم الراحمین بازگرداند. یکی می گفت خدایش داده و حالا گرفته . خداست دیگر!

من اما حال غریبی داشتم و نمی فهمیدم. حالا هم. نمی توانم، نمی خواهم قبول کنم که هیچ چیز این دنیا ماندنی نیست. 
 نبودن ِ کسی که سال ها بوده بسیار سخت است. شیرین اما وقتی در آغوشم بود آرام گفت دعا کن بتوانم به فاطمه ام (خواهر بزرگتر زهرا) درست توضح بدهم چه اتفاقی افتاده. که بتواند تاب بیاورد و تحمل کند . 

روز تشییع فاطمه با یک دسته گل بر سر مزار آمد و خانه جدید خواهرش را تبریک گفت و آرام رفت شیرین خیلی خوب و درست به فاطمه اش توضیح داده بود چه اتفاقی افتاده است. 


این طور هم می شود به دنیا نگاه کرد . نه . نه .چه می گویم! اصلا اینطور باید به دنیا نگاه کرد که خدا می خواهد؛ یک روزی می دهد و روز دیگر پس می گیرد . دوست دارد در این حال و روز ما را ببیند. 

یک جوری که با سیلی امتحاناتش به یاد بیاوریم ما هیچ از خود نداریم. هر چه هست از آن اوست و هرچه داریم از بخشش او داریم و در هرحالی شکرش گوییم. شکرت خدای بهار  و تابستان و پاییز و زمستان



پ.ن: این حرف های تکراری را خیلی در بلاگم نوشته ام. امروز به یاد آوردم که بارها و بیش از بارها با همین مضمون چیزی نوشته ام و منتشر کرده ام. حس خسران غریبی دارم. می گفت خدا امتحانش را آنقدر تکرار می کند تا حکمتش را بفهمی .  


پ.ن: عمر است که می گذرد و . گمانم دیگر تابستانی نمانده که بروم امتحان ِ جبرانی بدهم. خدا خدا . خودت نگذار از دست بروم . 



از جلسه روضه برگشته ام؛
از روضه های حاج منصور ارضی.

روضه حضرت زهرا سلام الله علیها را خواندند. روح از تنم می رفت و برمی گشت. خیلی حرف ها را نوشته ام و منتشر نکرده ام. فقط هرچه می گذرد یقین می کنم که خیلی دین به گردنمان است که خدا حضرت زهرا سلام الله علیها را الگوی ما قرار داده اند. حالا دیگر این روزها به واسطه ایشان از خدا می خواهم به بندگی ام، به عبادتم، به حیا و حجابم اضافه کند. جوری محبتشان در دلم گره خورده که حس می کنم این شب ها می آیند و مادرانه بر سرم دست می کشند و نوازشم می کنند. همین قدر دلسوزانه و نزدیک مطمئنم که هستند.



پ.ن: بعضی حرف ها باید برای خود آدم بماند. یا با خودش قرار گذارد یک سری حرف ها را فقط به اهلش بزند. مجازستان هم که حساب و کتاب ندارد؛به خصوص این روزها. من هم بشدت دچار حس ناامنی شده ام. از سمت و سوی چند دختر جوان. این است که بعد از نابودن شدن نوت پنج و یافتن یک گوشی دست دوم که حتی قابلیت اتصال به اینترنت را ندارد، سراغ لب تاب هم نمی رفتم. امانت می دادم به هر کسی که نیازش بود. 


پ.ن: روزهای سخت می آیند و می روند. مثل این شب های بی شماری که در تب و لرز و ضعف بودم؛ و تا خود صبح در تشویش و کابوس. ولی خدا در تمام این روزها پررنگ تر می شود انگار. انگار مرتب یادت می اندازد که به او تعلق داری و حواست باشد که دنیا جلوه گری نکند.



پ.ن: این حرف ها خیلی ناب و تازه اند. نوشتم که یادم بماند . یادم بماند که دینم را باید ادا کنم. نمی دانم با چه کلماتی امشب این حد از محبت ِ جاری در دلم را برایشان بنویسم. خیلی ساده با همین کلمات ِ آشنا  بانو! بی حد و اندازه دوستتان دارم . 


دارم به رکوع نمازی می روم که نرسیدم به جماعت اقامه کنمش. در گیر و دار این فکرها که امروز چه کرده ام که . پرت ِ صحبت های امام جماعت قرآن دوست قرآن شناس مسجدمان می شوم. دارد از سوره طه می گوید. دوباره از موسی و خدایش . ناگهان در رکوع حس می کنم آنقدر بی رمقم که نمی توانم خودم را به سمع الله لمن حمده برسانم. دارم فرو می ریزم. تمنا می کنم که مغزم گردش خون را به پاهایم برساند و سرپا شوم و سرپا می شوم و . 

نماز تمام می شود و گره می خورم به چشم های زنی که دارد با تعجب مرا نگاه می کند. چادرم را روی سرم می کشم و شرم و اشک صورتم را می پوشاند. دو هفته پیش بود که به زهراسادات گفتم باید بعد از آن شهدای گمنان فدک برویم به جایی که کسی نیست که بشنودم.
لرز ِ سرما و تن خسته مان مانع شد؛ ولی باید می رفتم به جایی که بتوانم سر خودم و همه کسانی که نمی توانم فریاد بزنم، فریاد بکشم و آنقدر رها شوم که .
 بس است. بس است. می روم به رویه همین دو ماه اخیر و شب ها ساعت به نه شب نرسیده چشم هایم را می بندم که فراموش کنم تلخی دیده ها و شنیده هایم را. و پناه می برم به خدا.

- ما را به سخت جانی خویش این گمان نبود . 
- تیتر هیچ ربطی به این پست ندارد. تیتر روزهای امتحانم است. هرباری که امتحانی تمام می شود با خودم فکر می کنم که ما را به  

- حانیه و معصومه از دفتر به سمت مزار می روند و از من قول می گیرند که بعد از یک ساعت به آن ها ملحق شوم. مریم که ساعتی است دردفترم نشسته و از هر چه هله و هوله برای خوشحالی خودش و من دریغ نکرده ترجیح می دهد به پیشنهاد من برای دیدن سرو زیرآّب تن می دهد. به حانیه زنگ می زنم وعذرخواهی می کنم . نمی دانم بروم امامزاده چه بگویم؟ چه بخواهم. من می خواهم یکی برایم حرف بزند. من لبریز ِ شنیدنم. اصلا حرفم نمی آید خدا! والسلام! شما بفرما . من همه تن گوشم امروز. چه می شود امروز حرفت را در میانه فیلم سرو زیرآب به گوشم برسانی؟


- چند دقیقه از شروع فیلم می گذرد و من از قصه جا می مانم. تردید دارم که آیا درست متوجه فیلم شده ام یانه. قصه پیش می رود و من شگفت ِ این سوژه عجیب و خوبم. یکی دوبار هم غافلگیر می شوم. با اینکه گاهی ریتم فیلم کند می شود و سکانس های غیرضروری فیلم هم، کمی مرا را از ماجرای اصلی بیرون می اندازد؛

اما سوژه و موضوع به قدرِ امامزاده ای که نرفتم - و شاید کمی بیشتر -  قابلیت این را دارد که هر چه از اشک و اندوه که در طول این ماه ها در دلم رسوب کرده را از هم باز کند و  مرا در سیلابی که راه انداخته ام غرق کند!  چقدر به تاریکی سالن سینما، به سکوتش و شنیدن این حرف ها نیاز داشتم. ازاینکه خدا به خوبی اجابتم کرده شاکرش هستم. فکر می کنم عزمم برای امامزاده از باب عادت و شاید کمی رودربایسی بود و سیراب نمی شدم. 

سرو زیر آب درباره شهدای گمنام است؛ که هر چه هست و نیست در عالم، سرش در گمنامی و مهجوریست. که آدم باید بخواهد که گمنام باشد . 


-  آدم گاهی هم باید به سینما برود و ببیند خیلی ها هم هستند که در خودشان میان حرف ها و عمل شان دارند می جنگند و زخمی می شوند و از نفس می افتند و معلوم نیست کی و کجا دوباره سرپا شوند . ببیند شبیهش در عالم هست. کم طاقت نشود و نبرد و این خواب های بد و آشفته اش کم کم به آرامش ِ شب برسد .


- یادم نرفته که میخواهم از سفر اربعینم بنویسم؛ ولی هنوز دستم به نوشتن نمی رود .


الف) وقتی گفتند برای ماموریت باید به زنجان بروید، روی ابرهای آسمان هفتم داشتم تمرین پرواز می کردم. در دم ده سال جوان تر شدم؛ شوق رفتن مرا انداخته بود به آن روزی که داشتم نتایج کنکور را می دیدم و هی با خودم می گفتم آخر کی من مهندسی فلان را انتخاب کردم؟ من که فقط به خاطر فیزیک می خواستم دانشگاه بروم؟! چه شد آخر که اینطور شد؟ که حالا دیگر اصلا مهم نیست. بعد از هفت سال داشتم به دانشگاه برمی گشتم. 

ب) بر خلاف دفعات قبلی که هی در دلم غرغر می کردم که حالا کی بیدار شوم و چطور بروم و فلان . با کمال میل پذیرفتم و منتظر بودم که زمانش قطعی شودکه شد و به سختی دلچسبی رفتم.  و وقتی رسیدم دلم می خواست تمام شهر را نفس بکشم.  . نمی دانید چقدر هوای آن روزها برایم خوش طعم و گواراست.

ج)  وارد دانشگاه شدم ومستقیما به سالن جلسات رفتم. طبیعی بود که ابدا حواسم به جلسه نباشد و دلم بخواهد خیلی زود از آن جلسه کنده شوم و خودم را به ساختمان سفید دانشگاه برسانم. که الحمدلله میسر شد. خانم و خانم قربانی و چند نفر دیگر را دیدم. بدین طریق که همان ورودی، میانه چارچوب دراتاق هایشان می ایستادم. آن ها برای لحظاتی خشکشان می زد بعد ناگهان مرا با تمام شور و هیجانم به یاد می آوردند و خیلی طول نمی کشید که در آغوش هم آرام می گرفتیم. 

د) مسئولین هماهنگی ماموریت هم مرتبا داشتند مرا جمع می کردند. و فقط مراجمع می کردند. یعنی همه به موقع می رفتند و بعدکه متوجه می شدند یکی کم است به من زنگ می زدند که شما را به خدا جلسه شروع شد. من هم با کمی تاخیر ولی خوش وخرم وارد جلسات می شدم . 

ه) نماز ظهر و مسجد و مزار شهدای دانشگاه .و مزار شهدای دانشگاه که حالا دیگر هم المانشان و هم سنگ قبرهایشان تغییر کرده بود. ومزار شهدای دانشگاه که بهترین خاطرات مرا روی در و دیوارش حک کرده بود. ومزاز شهدای دانشگاه و هوایش . و مزار شهدای دانشگاه و دلتنگی و دلتنگی و مزار شهدای دانشگاه . آه که مزار شهدای دانشگاه . نمی توانستم دوباره جدا شوم از آن سنگ قبرهایی که همه اش ادای احترام بود به مادر عالم.
و حضرت زهرا سلام الله علیها و مزار شهدای گمنام دانشگاه . جدا نشدم و ماندم. 

و) دست آخر دوباره به ضرب و زور مرا به جلسه برگرداندند و چه خوب کردند که مرا برگرداندند تا آن شعر را با گوش های خودم بشنوم. دانشجویی را به جلسه دعوت کرده بودند تا برای حسن ختام برنامه ما یک شعر عاشورایی به زبان ترکی بخواند. و چه روضه ای شد آن شعر . غم تمام عالم ریخت روی سرم . می خواند؛ یارالی حسین یارالی زینب . یارالی حسین . 

همه آن ده دوازده خط را برای همین بند آخر نوشته بودم راستش. دلم میخواست این متن را این جا هم به ثبت برسانم که اصلا هر وقت وبلاگم را باز کردم چشمم بیفتد به این پست. بعد با خودم بلند بگویم: همه این کلمات و واژه ها، جان و دلم، دار و ندارم برای حسین(ع) بگویم؛ یارالی حسین(ع) .

پ.ن: اینجا کسی سخت به دعایتان نیاز دارد  
پ.ن: رنج ها حرف های جذابی برای گفتن دارند (عنوان کتابی از جیمز هالیس)

سر تا پای هریک از ما را که خلاصه کنند،می شویم یک مشت خاک که ممکن بود یک تکه آجر باشد توی دیوار یک خانه، یا قلوه سنگ روی شانه یک کوه یا مشتی سنگ ریزه که ته اقیانوس؛ 

یا حتی خاک یک گلدان، خاک همین گلدان پشت پنجره!

یک کف دست خاک ممکن است هیچ وقت، هیچ اسمی نداشته باشدوتا همیشه خاک باقی بماند؛ فقط خاک .

اما حالا یک کف دست خاک وجود دارد که خدا به اواجازه داده نفس بکشد، ببیند، بشنود، بفهمد، جان داشته باشد، انتخاب کند، تغییر کند، تکامل یابد و . و خداوند فرمود نگاه کن به آثار رحمت الهی که چگونه خاک مرده را زنده می کند.

تمام موجودات خدا را می شناسند و به او امید دارند. خاک هم امید دارد که نور حیات بتابد و زنده شود . 

فرد کافر در قیامت به حاصل کار خود نگاه می کندو افسوس می خوردو می گوید: ای کاش من خاک بودم! (یَوْمَ یَنْظُرُ الْمَرْءُ ما قَدَّمَتْ یَداهُ وَ یَقُولُ الْکافِرُ یا لَیْتَنی‏ کُنْتُ تُراباً)

این وحشتناک ترین جمله ایست که یک انسان می تواند بگوید: یعنی اینکه حتی نتوانسته خاک باشد، یعنی دریغ از ذره ای امید به رحمت الهی . 


+ البته تفسیر دیگری هم دارد این آیه. رسول خدا کنیه امیرالمومنین را ابوتراب قرار داده است. یعنی پدر و صاحب خاک.  تفسیر امام معصوم این است که فرد کافر در قیامت افسوس می خورد که ای کاش شیعه و علوی بودم و به دنبال ابوتراب رفته بودم .


+ همه اش از کتاب پله پله تا ملاقات خدا بود سطور بالا. کاش درتوانم بود ومی توانستم این کتاب را برای همه کسانی که در انتظار ملاقات خدا هستند، هدیه کنم. (کتاب به اهتمام موسسه فرهنگی هنری سبل السلام تهیه شده است)

+شهید خوش سلیقه ای در شهر، در وصیت نامه اش خواسته که روی سنگ قبرش اینطور معرفی شود:  مشتی خاک به درگاه خداوند متعال . خدا که شناسنامه اش را می دانسته و برای خودش انتخاب کرده. خواسته من هم متوجه شوم که مشتی خاکم نزد مهربانتریم .

+ همین شب شهادت، ببخش ما را خدا.

+ خدای حکیم! به خاطر نعمت نظام مقدس جمهوری اسلامی ایران تو را شکر می گویم که لان شکرتم لازیدنکم.  #جمهوری_گل_محمدی




از تردید سرشار پرسیدم: جناب استاد! به نظرشما روی فرهنگ مقاومت کارکنم یا قهرمان؟ کدام حیاتی تر است؟مسئله جامعه مان کدام است؟

پرسیدند: کدام موضوع را بیشتر دوست دارید؟

پاسخ دادم: قهرمان در سینما!

فرمودند: حیاتی ترین کار دنیا الان این است که شما روی موضوع قهرمان در سینما کار کنید!



+ استاد راهنمای مودب ومتخلق ِ پایان نامه ام این روزها داور برنامه عصر جدید است. برای تسویه حساب با دانشگاه  نزدش بودم؛ گله‌مند بود از شیوه نقد کردن دوستان آشنا و غیرآشنا . بماند.

 ولی من فکر می کنم جای درستی نشسته است. هم هنر را می شناسد، هم دنیای علم را. ذوق کافی هم برای این قبیل برنامه ها دارد. ایرانمان لبریز استعدادهاست؛ به چشم دیده ام. بسیار بسیار بیشتر از سلبریتی های مجازی و غیر مجازی که دیده نشده اند. شاید هیچ گاه برای آن پسربچه ی بی آلایشِ بلوچ ِ روستانشین فرصتی فراهم نبوده که بتواند استعدادالهی اش را به مرزهای شکوفایی برساند. گمانم عصر جدید می خواهد او هم دیده شود .


+ نشاط این بهارم بى گل رویت چه کار آید/ تو گر آیى،طرب آید،بهشت آید،بهار آید . 

+ صاحب این بلاگ، خواهر کوچکتان را دعا کنید. خواهش نیست؛ تمناست. چه اگر یک رهگذر ساده اید. 


سر تا پای هریک از ما را که خلاصه کنند،می شویم یک مشت خاک که ممکن بود یک تکه آجر باشد توی دیوار یک خانه، یا قلوه سنگ روی شانه یک کوه یا مشتی سنگ ریزه که ته اقیانوس؛ 

یا حتی خاک یک گلدان، خاک همین گلدان پشت پنجره!

یک کف دست خاک ممکن است هیچ وقت، هیچ اسمی نداشته باشدوتا همیشه خاک باقی بماند؛ فقط خاک .

اما حالا یک کف دست خاک وجود دارد که خدا به اواجازه داده نفس بکشد، ببیند، بشنود، بفهمد، جان داشته باشد، انتخاب کند، تغییر کند، تکامل یابد و . و خداوند فرمود نگاه کن به آثار رحمت الهی که چگونه خاک مرده را زنده می کند.

تمام موجودات خدا را می شناسند و به او امید دارند. خاک هم امید دارد که نور حیات بتابد و زنده شود . 

فرد کافر در قیامت به حاصل کار خود نگاه می کندو افسوس می خوردو می گوید: ای کاش من خاک بودم! (یَوْمَ یَنْظُرُ الْمَرْءُ ما قَدَّمَتْ یَداهُ وَ یَقُولُ الْکافِرُ یا لَیْتَنی‏ کُنْتُ تُراباً)

این وحشتناک ترین جمله ایست که یک انسان می تواند بگوید: یعنی اینکه حتی نتوانسته خاک باشد، یعنی دریغ از ذره ای امید به رحمت الهی . 


+ البته تفسیر دیگری هم دارد این آیه. رسول خدا کنیه امیرالمومنین را ابوتراب قرار داده است. یعنی پدر و صاحب خاک.  تفسیر امام معصوم این است که فرد کافر در قیامت افسوس می خورد که ای کاش شیعه و علوی بودم و به دنبال ابوتراب رفته بودم .


+ همه اش از کتاب پله پله تا ملاقات خدا بود سطور بالا. کاش درتوانم بود ومی توانستم این کتاب را برای همه کسانی که در انتظار ملاقات خدا هستند، هدیه کنم. (کتاب به اهتمام موسسه فرهنگی هنری سبل السلام تهیه شده است)

+شهید خوش سلیقه ای در شهر، در وصیت نامه اش خواسته که روی سنگ قبرش اینطور معرفی شود:  مشتی خاک به پیشگاه خداوند متعال . خدا که شناسنامه اش را می دانسته و برای خودش انتخاب کرده. خواسته من هم متوجه شوم که مشتی خاکم نزد مهربانتریم .

+ همین شب شهادت، ببخش ما را خدا.

+ خدای حکیم! به خاطر نعمت نظام مقدس جمهوری اسلامی ایران تو را شکر می گویم که لان شکرتم لازیدنکم.  #جمهوری_گل_محمدی

+ ادامه مطلب درباره مه‌ناز است .



ادامه مطلب

+ روشن ترین حقیقت این روزهای بارانی مه آلود این است:

ما یک بار به این دنیا می آییم و می رویم. برای هر کاری هم فرصتی در اختیار ما قرار داده شده است که اگر از دست برود . وای اگر از دست برود! و قسم به روز قیامت که برای همین روزها و ساعت های از دست رفته سوال می شود. به یقین ازمن بیشتر از بقیه هم سوال شود. از من که روزهایی بیشتری زیسته ام ( و حقیقت این است که نمی دانم زندگی بوده یا مردگی) . از من که لااقل شناسنامه ام شهادت می دهد که بزرگترم از دیگران. که خیلی بیشتر ازدو سه لباس پاره کردم. که انتظار دیگری می رود از من.

 

 

- هی با خودم می گویم من اگر آقا بودم و نه خانم فلان می کردم که بهمان بشود تا فلان و بهمان نشود.

- بعد یکی در من می گوید واقعا چند درصد مسائل جنسیت بردار هستند؟ بهانه تراشی نمی کنی دخترک سر به هوا؟

- به خودم پاسخ می دهم اتفاقا خیلی شان جنسیت بردارند. خیلی شان. نمی شود زن بود و فلان کار را کرد و مرد بود و بهمان کار را. به ویژه در این جامعه ای که زندگی می کنیم. یک چارچوب جدی به نام عرف دارد که خیلی قدرتمنداست. یک لشکر هزاره نفر در آن دارند - درست یا غلط- تصمیم می گیرند و چارچوب می سازند؛  والا تا به الان صدباره رفته بودم و با هزار راه مثل گفتگو کردن و . مسائل را حل می کردم؛ حتی اگر نظرم را نپرسیده بودند که غالبا هم نمی پرسند. طنز ِ این ماجرا ها این است که گاهی در مسائلی که خیلی‌اش به من ارتباط پیدا می کند هم رویه همین است.


+ در جامعه ما زن بودن کار آسانی نیست. انگشت اشاره مردم حتی خود خانم ها در اغلب تقصیر ها و اتهامات اول به سمت خانم هاست. خیلی ها هستند که برای اصلاح این نگاه جنگیده و می جنگند من اما روحیه و انرژِی جنگیدن ندارم. خب گاهی هم شرم نمی گذارد کاری از پیش ببرم. حتی نوشتن همین جور حرف ها. من در این جامعه زندگی می کنم و روزگار هم نشان داده که نباید انتظار نداشته باشم از طرف هیچ کسی جز خدای بزرگ حمایت شوم.

پس ناچارا تسلیم شرایط موجودم و دست هایم را برای روزگار و آدم هایی که مرا متهم ردیف اول می دانند بالا می برم.

آهای مردم! کافی است یا باید بیش از این ها کاری کنم تا رها شوم از این نگاه های پرقضاوت؟ 

 

+ خیلی وقت ها فکر می کنم اصلا چطور شد که کار به اینجا کشید؟ کجای راه را اشتباه رفتم؟ من که هیچ گاه نخواستم حقی از کسی ضایع کنم. نخواستم که روح و احساس و وقت  کسی را درگیر خودم کنم. نخواستم که دلی بشکند. وقتی رو در روی خدا هستم این طور فکر می کنم. 

 

+ خیلی وقت ها فکر می کنم کاش می شد که می رفتم در هزارتوی روزها و ناپدید می شدم تا همه راحت شوند؛ که تمام شوم. نمی شود اما. نمی شود. وقتی خودم را آینه می بینم این طور فکر می کنم. 

 

+ گاهی وقت ها هم که دیگر فکر نمی کنم (!) و حوصله ندارم؛ وقت هایی که حالم خوب نیست و می روم در خودم. که حتی لب تابم را هم روشن نمی کنم که بی خبر از عالم – رو به سقف - ساعت های متوالی استراحت کنم یا با کاری خودم را مشغول کنم.

وقت هایی که اگر می شد می رفتم به آن آن خلائی که پیش از این حرفش را زده بودم.

 

 

پ.ن: مثل همیشه نه از کسی دلخورم و نه کسی هست که نتوانم از او بگذرم. برق ها هم خاموش است.

پ.ن: دیگر چه کنم خدا.؟ 

پ.ن: نمی دانم تا کی؛ ولی این پست ماندنی نیست .


+ ای حسین علیه السلام

ای بغض همیشه در من جاری؛ بر تو سلام!

 

 

+ می گفتند فلان کاروان خوب است و دیگری بهمان. بهشان گفتم اتفاقا من با هر کاروانی که آمدم سختی کشیدم در این سرزمین پر بلا . این سفر با سختی عجین است و گمانم برای همه همینطوراست.

 

+ برق ها خاموش بود و من دست به زانو نشسته بودم زیر پنکه سقفی. زهره از خواب بیدار شد و گفت تو با این حال و روزت چرا اینجا نشسته ای؟! می خواهی بدتر شوی؟ لااقل آماده شو تا امشب دیگر دیر نرسیم. نگاهی به ساعتش کرد و ادامه داد: همین الان هم راه بیفتیم به موکب ثار الله نمی رسیم. شب اربعین است و ازدحام جمعیت. و زهره بود و شیدایی اش در شنیدن صحبت های آقای پناهیان در هر جای عالم که مقدور بود!

حرف هایش اراده بلند شدن را درمن روشن کرد. برای آنکه دیر نشود به سرعت وضو گرفتم وآماده شدم تا بروم که چادرم راپیدا نکردم. یادم آمد که ظهر در آشپزخانه این صاجبخانه عراقی جا گذاشته بودم. یادم آمد که یادم رفته است چادرم را بردارم.

به سمت آشپزخانه رفتم ولی نبود. حدس زدم اشتباها زن ِ صاحیخانه قاطی باقی لباس ها چادرم را هم در ماشین انداخته باشد که از قضا حدسم درست ازآب در آمد و چادرم را روی بند حیاط میان لباس ها یافتم. چادررا روی سرم گذاشتم و لبریز ِ حس خوب ِ تمیزی شدم؛ داشتم عطر خوب مایع شوینده را  استشمام می کردم که صدای انفجاری مرا متوقف کرد. پشت سرش صدای جیغ و داد از اتاق ما بلند شد و من میخ زمین شدم. آرام به سمت در رفتم که زهرا بیرون آمد و گفت: زهرهصورتش .

صدای انفجار تصور برق گرفتگی در من ایجادکرده بود. توی ذهنم هزار آدم با صورت های سوخته شروع به راه رفتن کردند. اضطراب تمام جانم راگرفته بود. هرچه توان مانده بود را در پاهایم ریختم و وارد راهرو شدم؛ تمام صورت زهره خون بود. یک چفیه روی صورتش بود وفقط کسی به او گاز استریل رسانده بود. وارد اتاق شدم الهام صورتش را گرفته بود و در شوک بود و نمی‌توانست حرکت کند. روی صورتش ردی از یک خط سیاه بود. پنکه سقفی روی زمین بود و معصومه که دست هایش را روی صورتش گذاشته بود، یک گوشه خشکش زده بود.

کم کم زهره وارد حیاط شد. صاحبخانه عراقی که زنی خوشرو و مهربان بود به سر و صورتش می زد. به سمت معصومه رفتم و سه شاخه ها را از برق کشیدم و به دستش دادم. دوباره به سمت زهره رفتم . نگاهش کردم و آرام بیرون آوردمش.همسایه ها ریختند حیاط. داشتند دور زهره را می گرفتند که بی اختیار بر سرشان فریاد کشیدم و بیرون رفتند. دست های زهره را که پر از خون بود گرفتم و سمت در رفتم. مردی از همسایه ها با ماشینش ایستاده بود تا ما را به بیمارستان ببرد. زهره هیچ جایی را نمی دید و من هم زهره را. فقط میان شلوغی ها متوجه شدم که پنکه سقفی ِ در حال کار از سقف جدا شده و روی سر و روی بچه ها افتاده. همان جایی که من چند دقیقه قبلش نشسته بودم و .

الهام خانم حال و روزش از زهره بهتر بود. داماد ِ الهام خانم که آقا جواد صدایش می کرد، زهره، من و یک مرد میانسال وارد ماشین شدیم و به سرعت به راه افتادیم. زهره دست هایم را سفت گرفته بود و رها نمی کرد. نگاهش نمی کردم و می گفتم همه چیز خوب است و اتفاق خاصی نیفتاده. ولی هیچ چیزی خوب نبود. راننده ما را به یک بیمارستان عراقی رساند. به سختی زهره را پیاده کردیم که وارد شویم ولی آن ها اجازه ورود ندادند. به عربی چیزهایی گفتند که خیلی متوجهشان نشدم. انگار ایرانی ها را آن هم در این وضع و اوضاع پذیرش نمی کردند. راننده ما را به یک درمانگاه که فقط یک اتاق داشت رساند. در این فاصله پارچه را ازصورت زهره برداشتم. یک زخم به عمق یک سانت میان چشم و ابرویش دیدم و دوباره گذاشتم.

در راه زهره توضیح داد که چیزی به سرش خورده و دیگر متوجه چیزی نشده. آنقدر درد سستش کرده بود که متوجه نبود که عمده آسیب روی صورتش است نه سرش. درمانگاه هم کاری از دستش بر نیامد و به سرعت ما سوار ماشین دیگری شدیم تا به بیمارستانی که کادرش ایرانی بودند برویم.

آن مرد میانسال که از همراهان سفر ما بود و گویا سال ها هم کار مدیریتی در شهرمان کرده بود رو به من گفت: خب دخترم! من دیگر باید بروم. شلوارم مناسب نیست. بهت زده نگاهش کردم! واقعا در این وضع و اوضاع یک شلوار شش جیب می توانست توجه چه کسی رابه خودش جلب کند؟!

زهره ترسیده بود. زیرگوشم گفت بدون بزرگ‌تر که نمی‌شود . داماد الهام خانم هم یک جوان هجده - نوزده ساله بود و آن آقا گفت این آقا هست و نگران نباشیم. اصرار نکردم و هیچ نگفتم تا راه بیفتیم.

به یک بیمارستان ایرانی رسیدیم. الهام خانم و آن آقا به یک سمت رفتند و من و زهره به سمتی دیگر برای پذیرش و نوبت دکتر و . هر پزشکی که بالا سر زهره می‌آمد می‌گفت: خدا به شما رحم کرده .  خدا به شما رحم کرده . پزشکی بالای سر زهره آمد و از من هم خواست که بیرون باشم. فرصتی دست داد که گوشه ای بنشینم و گریه کنم تا هضم شود این اتفاقات یکی دو ساعت اخیر. حالت تهوع، سرگیجه و سردرد اگر در زهره می بود اوضاع بسیار خطرناک تر می شد. اولین سوال پزشک ها هم همین بود که در زهره نبود. خدا خواسته بود و نبود.

پشت اتاق هر طور که بلد بودم خدا را صدا زدم تا زهره حالش خوب شود و همه چیز به طرز معجزه آسایی درست شود. در این فاصله همراه الهام خانم سمتم آمد و گفت مادرهمسرش باید سی تی اسکن شود و اگر کاری هست که . کاری می شد کرد دیگر؟ رفت.

بالاخره اجازه دادند داخل بروم. یک پارچه سبز روی صورت زهره بود و داشتند صورتش را بخیه می زدند. کم کم پارچه را برداشتند و صورتش را با گاز و چسب پوشاندند. حالا دیگر چشم هایش پیدا بود. پزشک هم به صورت اتفاقی متخصص زیبایی بود و همه چیز خیلی خوب پیش رفته بود. من هم از شوک ماجرا بیرون آمده بودم. به زهره مسکن تزریق کردند تا از دردهایش کم شود و بتواند سرپا شود. و بلند شد بالاخره.

زهره مربی تدبر در قرآن ما در کلاس های نوجوانانمان بود. قرآن را خیلی شیرین و دلنشین توضیح میداد. همیشه هم پر از انرژی بود و جمع را با شوخی هایش دست می گرفت. در همین یکی دو ساعت اخیر هم با انواع شوخی ها سعی می کرد مرا بخنداند. الهام خانم هم روحیه اش بهتر شده بود . برگشتیم و وقتی وارد خانه شدیم همه اهالی که تسبیح به دست دور خانه نشسته بودند صلوات فرستادند و به سمتمان آمدند.  متوجه شدم به موکب ثارالله هم نرفته اند و به سرعت برایمان آب و غذا آوردند. 

می گفتند صاحبخانه آنقدر گریه کرده و به سر و صورتش زده که بی حال شده. هی با خودش می گفته مرا چشم کرده اند. مرا چشم کرده اند چون اربعینی نبوده که خانه ام زائر به خودش نبیند. همان صاحبخانه ای که تمام مدت داشت برای ما چهل نفر خوراک و آسایش و استراحت فراهم می کرد و همه اعضای خانواده و اهل فامیل را به کارگرفته بود. زهره با دیدن حال صاحبخانه بلند شد و بغلش کرد تا آرام شود. او هم زهره را به آن اتاق برد و نشان داده که پنکه سقفی را دیگر نمی زنند و به جایش یک پنکه ساده گذاشته اند. بالاخره با شوخی های زهره خنده به لبش نشست و اتاق رنگ گرفت و همه کمی آرام شدند. زهره کمی حالت تهوع داشت و پزشک به ما سپرده بودکه هر یک ساعت یک بار زهره و الهام خانم را بیدار کنیم و با پرسیدن سوال هوشیاری شان را بررسی کنیم.

معصومه این زحمت را بر عهده گرفت و هر یک ساعت بیدار می شد و از یکی از شوخی های زهره سوال می پرسید و می خوابید. به خیر گذشت .

 

چند موضوع را به طور اخص از متن بیرون کشیدم واینجا نوشتم که یادم بماند:

  1. درد کشیدن هر بار طعمی جدا دارد. درد کشیدن در شهری نا آشنا غریب ترین طعم عالم را دارد.
  2. زهره آستانه تحملش خیلی بالا است. در طول این مدت جزع و فزع نکرد و فقط نگران پاسخش به پدر و مادرش بود. خیلی هم جدی خودش را در مسیر سیرو سلوک معنوی قرار داده بود؛  در طول سفر هم خیلی از استاد اخلاقش شنیده بودم. یادم آمدم که قرآن شفای دل و روح است. دل آدم را محکم می کند.
  3. می دانید که شلوار نامناسب بهانه خوبی برای رها کردن بی موقع چند انسان ِ دچار بحران نیست؟ خدای همه بزرگ است؛ برای رفتن هم وقت هست. برای آمدن و ماندن در رودربایسی نمانید. 
  4. اگر قرار به رفتن نداشتیم . اگر دیر تربلند شده بودیم چند دقیقه اگر دیرتر بیرون رفته بودم. اگرچادرم را جا نگذاشته بودم و انقدر پی اش نمی گشتم. اگر زهره مرا برای آماده شدن مجبور نمی کرد . اگر ضربه با فاصله کمتری از چشم و بینی خورده بود. اگر زهره نبود و زهرا بود . اگر پنکه سقفی روی دور تند بود . اگر آتش سوزی می شد. 
  5. خوانده بودم چمران از سقوط هلی کوپترو برخورد پره هایش با کوه از بدترین خاطرات زندگی اش یاد کرده بود. می فهممش حالا.  شب و روز اربعین 98 یک جای بسیار بزرگ در ذهنم باز کرده است. 
  6. این حادثه ها، نشانه ها حرف های مهمی برای گفتن دارند.

 

 


متن:

وقتِ خداحافظی از بچه های مسجد را کوتاه ِ کوتاه می کنم تا تلفن زهراسادات را پاسخ دهم. سست و خسته صحبت می کنم و وارد کوچه می شوم. کوچه پر است از خلوتی و بی صدایی؛ پر است از حس ِ کشیده شدن کفشی که تمام شهر را پیاده گز کرده و به مقصد نرسیده و می خواهد همه هزار اتفاق نیفتاده را برای سقف خانه تعریف کند .

حس سکوت این کوچه وسوسه شنیدن را در من به جوشش می اندازد و ترمز کفش هایم را می گیرد و سرعتم کمتر و کمتر می شود. خسران است اگر بی نصیب بمانم از این سکوت ِ بی هیاهویِ جاری در کوچه. خسران است .

زهراسادات می گوید که دارد کسی را به خانه اش می رساند و من چون این روزها کمتر صحبت می کنم نمی پرسمش که: چه کسی؟ و کجا؟ و چه خبر؟ . میانه کوچه ناگهان یک آریوی سفید با شیشه های دودی نزدیکم می ایستد. خستگی و ضعف ِ شدید در ترسی ناگهانی ضرب می‌شود و تاریکی همه را به توان بی نهایت می رساند و برای لحظاتی گمان می برم که صدای سلامی مبهم در کوچه می پیچد و من نمی فهمم که این صدا را دارم از گوشی می شنوم یا صدای واقعی یک دختر ِ باانگیزه است که هیچ وقت از غافلگیر کردن منِ سر به هوای ِ حواس پرت سیر نمی شود. زهراسادات پنجره آریوی سفید را پایین می دهد و من آنقدر در زمین و آسمان و ترس و شادی گم می شوم که کیفم را روی صندلی می گذارم تا برود مقابل خانه ما پارک کند و من کمی حالم جا بیاید. نفس می کشم و ریه هایم را پرمی کنم؛ از هوا . از هوای خنک . از هوای خنک ِ تاره . آرام آرام به سمتش می روم. میگوید یک طوری شدم؛ دل آشوب . نگاهش می کنم. شبیه یک ماده رسانا حالم در دم منتقل شده به او؛ می خندم که با قلب یک پیرزن که اینطور تا نمی کنند.

 

می زنیم به خیابان و چراغ های روشن و تاریکی و سکوت و بستنی! آرامش شب هم اما کم نمی کند از این غم؛ یادمان می اندازد که غم اندازه ندارد، ته ندارد، بن بست ندارد. غم اینطور است گاهی مستبدانه نفس کشیدن را هم سلب می کند این غم؛ این غم ِ بزرگ که مو سپید می کند و و چین می اندازد روی صورتمان . همین غم که ما را می سوزاند و آب می کند. همین غم که عزیز است و مرتب یادمان می اندازد که دنیا متعلق ِ ما نیست و ما هم نباید متعلق ِ دنیا باشیم. خب؛ همین غم ِ عزیز که وقت و بی وقت در خانه ما را می زند تا به ما بقبولاند که باید تسلیم ِ تسلیم باشیم. البته که دست های ما هم مدت هاست که بالاست فراتر از آن به این غم مبهم لبخند می زنیم؛ گاهی برایش دست تکان می دهیم و فراتر و فراتر و فراتر از آن حتی سراغش می رویم.

 


 

مهم تر از متن: آجی زهرای ِ حلما هم به جمع خانواده ما اضافه شد؛ با سلام و رحمت و باران و روشنایی . و مهربانترین خدا را صدهزار مرتبه شکر و تکبیر و سجده. دارم می نویسم که اگر زنده ماندم و زهرا یک جوان بیست ساله شد بگویم که چقدر آمدنش شادی ریخت توی دامن‌مان. بعد اینجا را نشانش بدهم که بداند مدارکش هم موجود است! سلام ای رحمت و باران وروشنایی . کاش می شد ببینی که چقدر بودنت چراغ به خانه‌مان اضافه کرده است. (این را درست چند دقیقه بعد از دیدنت نوشتم؛ و دوباره سلام!)

 

در حاشیه: پشت تلفن دعوایم می کند که تو چرا حرف نمی زنی؟ چیزی نمی گویی؟ چرا نمی گویی چه خبر است؟ چرا همیشه من دارم تعریف می کنم از اتفاقاتم؟ شماها چه تان است؟! چرا خودتان را زجر می دهید؟ فایده اش چیست؟

دارد مرا از خودم بیرون می کشد تا متوجه شود من که شبیه همانی ام که او دوست دارد چطور فکر می کنم. توی دلم می گویم گاهی حرف هایی هست که حتی زهراسادات هم محرمش نیست.(اینجا خواندی دلخور نشو؛ خیلی حرف ها هست که فقط مال خودت است و خدا) گفتنش هم فایده ندارد. بعد هم هیچ دو آدمی عین هم فکر نمی کنند. تفکر هرکسی و زاویه دیدش مثل اثرانگشتش با دیگران فرق دارد.

 

متن دوم: غروب دیروز دراتاق محل کارم جک و جانور دیدم. جاک و جانور که . مارمولک! همان سر شب پیگیری کردم که اول صبح از همکاران خدمات زحمت بکشند بیایند برای پاکسازی اتاق. خودم هم جستجو کردم که ببینم راه های مقابله با مارمولک چیست.جایی نوشته بودند که قهوه می تواند دورشان کند. بنابراین با جدیت دورتادور اتاق را پرکردم از قهوه ی مانده در اتاقم. صبح همکارمان آمدو همه جا جارو کشید. ما هم دستمال زدیم و کتاب ها را جا به جا کردیم. وقت بسیاری از ما گرفت و بشدت خسته مان کرد تا بالاخره تمام شد. اذان که زد بیرون زدم و وقت ورود مجدد به اتاق با مارمولکی مواجه شدم که آرام و با طمانینه یک گوشه اتاق - در حالی که داشت به تمام زحمات من و چند نفر دیگر دهن کجی می کرد - قدم می زد. اشکم در آمد. با دلخوری وسایلم را برداشتم و در را قفل کردم. انگار نه انگار این همه سختی و نگرانی و استرس و خستگی.

بعدتر که فکر کردم که اصلا قرار نبود آن جانور از اتاقم بیرون برود. باید اتاق مرتب می شد تا چیزهای مهم تری خاطرم را درگیر می کرد. مثل برگرداندن بسیاری از امانت ها و کتاب ها .  مثل تغییر جدی در فضای اتاق. فقط بهانه اش این جانور بوده. این جانور که گویا باید سعی کنم با او کنار بیایم. حالا نخندید که واقعا مارمولک موضوع حیاتی و مهمی نیست؛ من یک ترسو هستم!

یکی توی گوشم می گفت که اصلا اینطور نیست که موضوع ماجرا دقیقا ماهیت امتحان خدا باشد. خدا سوالات امتحان را از یک سری موضوعات طرح می کند ولی در واقع دارد مسائل دیگری را می سنجد. امتحانات خدا خطی نیست صرفا. عمق دارد خیلی تحلیلی است.  

خب خدای بزرگ از شما سپاسگزارم که با بهانه و بی بهانه مرا صدا می کنید. گمانم پیام شما را دریافت کردم .


 


من که ظرفیت فهم خیلی از صحبت های بزرگان را نداشته ام ولی این جمله امام خمینی(ره) را خیلی می‌فهمم این روزها که:

"این محرم و صفر است که اسلام را زنده نگاه داشته است"؛

ماه محرم همه چیز دارد: جهاد، عاطفه، عدالت طلبی، خانواده، ایثار، شهادت، گذر از دنیا، توبه، نوزاد و خردسال و نوجوان و جوان و پیر، صبر، قصه، محبت، مهر مادری، عظمت پدری، اندیشه، تشنگی و گرسنگی، انتخاب، جدایی، انفاق، بخشش، رحم، مردانگی، نگی، زندگی ِ عاشقانه، تدبیر، ادب، احترام و . 

. جمیع قصه ها و شخصیت ها در کربلا جمع اند. برای هریک از ما در کریلا الگو و اسوه ای یکتا وجود دارد و هر روضه ای کارکرد دارد.  آدم های جورباجور کفش جفت می کنند به سمت هیئت. این آدم ها با این تنوع خریدار دارند و انتهای دلدادگی ها همین جاست انگار. از این همه یکی دعایش اثر می کند و می گیردو به حرمت همان یک نفر جمع غریق رحمت می شود. آن وقت می شود باران نبارد؟

 

 

پ.ن: زن ها می‌آیند کنار گهواره های نمادین حضرت علی اصغرِ حسین علیه اسلام و تابش می دهند؛ نجوا می کنند و با اشک ماجرا را خانمه می دهند؛ می‌گویند با دست های کوچکش گره های بزرگ باز می کند

 

پ.ن: کاش پای رفتن داشتم. از این هیئت به آن هیئت .

پ.ن: چند روز به چندروز سر نمیزنم به مجازی و فکر می کنم خدا هم به صورت جدی همین رااز من می خواهد.

پ.ن: حتما خدا جور دیگری نظر می کند به مهمان های روضه های حسین(علیه السلام)؛ دعا کنید مرا . این خواهر خیلی خیلی کوچکتان را .

 


به جای بازدید از بیت هاشمی رفسنجانی  زیارت بهشت زهرا را انتخاب کردیم. به سختی .

 

نجوا کنان دارم به جمیله می گویم این دیدارِ اتفاقی روزی ِ ما بوده که حرف ِ دل و چشم ما را می خواند و با لحن خودش می فرماید: بچه ها می دانید برای شما زیارت اولی هایِ بهشت زهرا، دیدار امروز روزی بوده؛ حالا هم پشت سر ما بیایید. 

خودش و دو که نمی شناسیمشان جلو می افتند؛ من و معصومه، زینب و جمیله هم پشت سرشان؛

 

ما وقتی حاج حسین یکتا و آن دو همراهش را می بینیم که سر یک سه راهی دنبال قطعه بیست ونه هستیم تا هر جور شده این ساعت های پایانی خودمان را به مزار آوینی برسانیم. این روایت برای من که مدت هاست داغ رفتن به جنوب در بر دلم مانده واجب بود. 

 

اینجا مزار شهید ابوطالب است. منافقین بدنش را سوزاندند. خیلی حرف های عجیبی دارد. بخوانید زندگی نامه اش را .شهیدی که نشانمان می دهد آنقدر کم سن و سال است که دلم می خواهد زمین دهان بار کند و مرا در دم از هستی حذف کند.

اینجا را ببینید مزار شهیدجهان آراست. همین جمله روی قاب عکسش بس است که بدانید او کیست. اشاره می کند به من که تا به حال این جمله را دیده بودم؟ سر تکان می دهم که بله؛ معصومه زیر گوشم می گوید بسیار، بارها با هر انتخابات هزارهزار این جمله را با خودمان تکرار می کنیم.

اینجا مزار شهید وزوایی است. ببینید این جمله اش را درباره کربلا؟ عجیب شهیدی است راستی شما سر مزاربهشتی و چمران هم رفتید؟ جمیله به نیابت از بقیه مان پاسخ می دهدکه اتفاقا هنوز محو آن ساختمان سرپوشیده بهشت زهراییم وهنوز فکر می کنیم در خوابیم و نبوده روزگاری که در این مملکت از صنف مسئولین شهید می دادیم. خیلی دست نیافتنی شده.

 

می رویم و می رسیم به مزار شهیدی ناشناس که آیت الله حق شناس در وصفش فرموده اند تهران را زیر پا بگذارید تا جوانی شبیه این شهید برایم پیدا کند که ناگهان پچ پچ ها بالا می گیرد. مرتب از آن ها می شنوم که وقت قرار مهم تر است. سرعتشان را بیشتر می کنند که به قرارشان برسند و ما تقریبا از قدم هایشان جا می مانیم.

نزدیک به جمع زیادی از مردان ِ غریبه می شویم و می ایستیم. آقای یکتا نزدیک ما می ایستد و می گوید اینجا در گوشه ای دور تر جمع شوید. صدایش را آن قدر کم می کند که ما چهار پنج نفر به سختی می شنویم که:  "این ها که می بنید دیشب در مجلسی مست کرده و بماند و . بماند. حالا آمده اند اینجا که برگردند. شاید یکی شان حر شود."

 ناخودآگاه سرمان به سمتشان بر می گردد؛ تیز نگاهمان می‌کند و بعدش با جدیت اضافه می کند که با فاصله از ما راه بیایید و آن قدر دور بایستید که فقط بشنوید. قبول می کنیم. برای مقدمه میان آن جمع از خودش، جامانده ها و توبه ها و خدا و نماز و . می گوید. وقت راه رفتن به سمت بهشت شهدا خیلی آرام به ما اشاره می کند که وقت برگشتتان دیر نشود! یعنی دیگر وقت ِ رفتن است ؛ دیگر جای شما نیست.  

حواسش به این جماعتی که کمتر مراقب چشم هایشان اند هست. حواسش به ما هم هست. جماعت همراهش راه می افتند و ما دوباره پی مزار شهید آوینی می رویم. مزار به مزار .

بین راه متوجه می شویم حضور این ها در مزار شهدا، از اقدام های تازه دادستان شهر است. خوب است که فرهنگ و اندیشه و معنویت پیش از زبان برنده قانون و یا لااقل به موازات هم حرکت کنند.


بالاخره پیدا می کنیم و تشنه به سویش می روم. شاید اگر همان ساعت ِ قبلی بر سر مزارش می رفتم حرف هایم جنس دیگری داشت. گمانم لازم بوده پیش از گلایه از این سرگشتگی های روزهای آخر این فرصت به دست آید. خب اول این دیدارها برای من هیچ وقت حرف نبوده است. اولش سکوت میدان داری می کند. بعد چشم هایم دست به کار می شوند تا شوق جاری مرا به رخ بکشانند. شوق دیدار دوباره؛ شوق همین فرصت هایی که همیشه دلواپس آخرینش هستم؛ که مباد وقتی اگر برسد به حرف زدن می گذرد. که نمی رسد.

 

 

سفر از من بازنمی گردد

الف) جای ِ آب ِ جوش دفتر هنوز روی دستم است. خوب است که رد ِ این دردها دیر هنگام پاک می شود و الا با حافظه ماهی گلی من  خیلی بعید بود یادم بماند که چه شد آن روز دستم سوخت. 

 

ب) ماندن آن قدر مرا خسته کرده بود که هر مقصدی بهشت می‌نمود. بهشت هم بودند. دامنه اش هم از اصفهان به گمانم شروع شد. از نقش جهان که بعید می دانم دیگر هیچ نقشی در جهان بتواند با این شکوه جلوه گری کند. از مسجد شیخ لطف الله از سی سه پل و از زاینده رود. اصفهان از بار آخری که رفته بودم زیباتربه نظرم می آمد؛ چه میدانم شاید من بیننده بهتری شده بودم. خب پیش از این هم به گلستان شهدای اصفهان نرفته بودم و به نظرم این هم برای آنکه اصفهان زیباتر بنمابد؛ دلیل قابل توجهی است. به نحف آباد هم.  بر سر مزار شهید حججی ِ بزرگ هم.(سر نقطه این جمله دوباره هوای سفر می کنم).  درباره دیدار آخرم همین قدر برای خودم می نویسم که اگر جای شهردار نجف آباد بودم اول شهر به همه مسافران اینطور خوش آمد می گفتم:   "به نجف آباد تا ابد سربلند خوش آمدید"

من می گویم ولی شما بروید از نزدیک ببینید؛  دور و بر مزار شهید حججی گل رحمت و مهربانی کاشته اند. عطرش شهرشان را برداشته و آسمان نزدیک تر شده به خاک شهرشان. تا نروید باور نمی کنید. من با همین چشم های خودم دیدم که با کوچک و بزرگشان چطور مهربانی می‌کردند.

ج) همراه سفر از خود سفر مهم تر است گاهی. مشهد را با بچه های نوجوان بودم. زائران خواستنی تری بودند تا من کم حوصله فرو رفته در خودم. من خیلی به آینده امیدوارترم با این بچه ها. خلاصه که وقت سفر همراه خوبی را انتخاب کنید.

د) رفتن به اصفهان، قم، مشهد، تهران، دوباره قم و حرم امام(ره) و بهشت زهرا وآخرین ایستگاه حتی - مزار لطیف ترین شهید عالم؛ آوینی - هیچ کم نکرد از این میل به رفتن . آدمی هیچ است؛ هیچ!

 

ه) فردا دوباره شهر شلوغ می شود. هعی . کوه کار و بار این هفته ام را چه کنم؟


 

  • با دوستی عزیزوچندساله برای یک دوره آموزشی به قم رفته بودم. راه رفت را که تماما خوابیدم؛ اما در طول دوره بادوستم به ایده های خوبی برای شهر رسیدیم. به ایده های خوبی برای اینکه از خودمان آغاز کنیم. اتفاقا برای برادرش که یک تجربه تلخ در گذشته اش داشت هم کند و کاوی کردیم. دوستم می گفت تجربه تلخ برادرش چشمش را ترسانده و من فکر می کردم چرا هیچ کدام ازافرادی که طی یک سال و اندی اخیر به خواهرش معرفی کردم؛ به نتیجه نرسیده است؟

 

  • البته که من شناخت کافی ازبرادرش نداشتم و تازه در این سفر متوجه سال تولدش شدم و دراین مدت هم تماما برحسب احتمالاتم افرادی را معرفی می کردم؛ هیچگاه هم مواجهه ای با او نداشتم و البته که نخواهم داشت. فقط هنوز برایم برخی مسائل درباره شان عجیب و پیجیده است.  به هر حال و کما فی سابق ازدوستانم افرادی را معرفی کردم؛ اتفاقا دوستم در همان سفر به فوریت هم پیگیری کرد که ان شالله  خیلی زود هم به نتیجه می رسد.  دوست عاقلم در طول سفر حرف های دقیقی زد. می گفت: ازدواج مقوله پیچیده ای است ولی آخر ِ آخرش هم خداوند تقدیر می کند کی، کجا و باچه کسی همراه شویم برای این مسیر طولانی و مهم؛ برای بندگی. دوستم درست می‌گفت.

 

  •  ازدواج هم عقل است هم محبت. اتفاقا با هردویشان هم باید تصمیم بگیریم؛ ولی خب راستش تصمیم اصلی را خدا گرفته است. خدا اگر بخواهد محبت کسی  را به دل کسی می اندازد اگر نخواهد . اگر بخواهد لوازم عقلی اش را هم فراهم می کند اگر نخواهد . بالاخره اگر بخواهد کاری می کند که دو نفر همه چیزشان به هم بیاید اگر نخواهد .البته این نوشته ام درباره ازدواج نیست.

 

 

  • من روز عرفه همه چیز را رها کردم؛ .خب آن قدر بی رمق، خسته و کم توان شده بودم که دیگر نمی توانستم بار این روزگار را به دوش بکشم. همه چیز را زمین گذاشتم و رفتم. به درد ِ خودم هم نمی خوردم چه رسد به دیگران.  جسم و روحم به ضعف ِ شدید افتاده بود.

 

 

  • راستش این ها را هم راحت ننوشتم. آنقدر زخم روی زخم نشسته بر روحم که اگر عرفه ای نبود و آرزوی زیارت حرمی . مرده دلی می شدم؛ متحرک. صدای خدا از لابه لای کلماتی شبیه دعای عرفه،یا زیبایی اش لابه لای کاشی های حرم خیلی زخم های مرا خوب می کند؛ حتما دیر یا زود دست مرا می گیرد و بالاخره به روزهای روان برمی گرداندم.

 

  • شما هم بیایید همین جا نقطه بگذارید و بروید سر خط زندگی تان.  مثل من که به اتاق کوچک دوست داشتنی خودم برمی گردم.بیایید شما هم بروید سراغ دل هایی که درخانه ای چشم انتظارشان گذاشته اید؛ حتما شما هم دل بسته و بی تاب شانید. بیایید و باور کنید هر چیزی باید به وقت باشد تا گل بدهد؛ بیاییدو نگذارید پژمرده شوند.    

 

  • به قول قیصر "دل داده ام بر باد؛ بر هرچه بادا باد" . من دیگر خواسته ای ندارم؛ جز عاقبت به خیری برای همه؛ این ها را به خدا هم گفته ام. بعدش اضافه کردم برای همه کسانی که تودوستشان داری.

 

  •  خدا نیاورد که بخواهم حقی را از کسی در همین دوست داشتن ها بخورم. به خداوندی خدا نبودن برای من راحت تر است ازاین دل رنجیدن ها. به خداوندی ِ خدا که می خواهم هیچ کجای دنیا نباشم ودر این موقعیت هاگیر نیفتم. که مباد کسی گمان نبرد که من دلیل و مانعم برای خواسته قلبی اش. میخواهد دختری در شهری دور باشد یا مادری نگران.  من صادقانه می نویسم شما هم صادقانه بخوانید.  بروید پی دلتان آن جایی که حتما عقلتان هم شهادت خواهد داد. حتی به ثانیه ای سرنچرخانید که پشت سرتان سستان نکند.

 

  • ناچارم به وضوح ودوباره اعلام کنم که من فمنیست نیستم اتفاقا تا بن دندان به خانواده معتقدم. در برابر تکه و کنایه هم به این خاطر سکوت می کنم که احتمال می دهم – که احتمال درستی است – مرا دقیق نشناخته اند.  بر حسب دیده های ظاهری شان قضاوت کرده اند . گله ندارم ولی همه که اینطور نیستند. من هم گاهی رنجیده می شوم ولی یادگرفته ام بگذرم.

 

  • خب حقیقت این است این پست نه راجع به ایده های دوستم بود نه درباره آثار و برکات ازدواج و نه پیچیده بودن یا ساده بودنش. مشخصا می خواستم به صورت شفاف آنچه که داشت منجر به سوء تفاهمی جدی می شد را حل کنم. 

 

 

  • نفهمیدم از کجا و چظور آدرس این خانه انقدر دست به دست شد .

 

  • مودمم امروز تعمیر شد و توانستم به نت برگردم. حواس پرتی ام از گم کردم وسایل به خراب کردنشان رسیده. هنوز هم به آن گردنبندم که پارسال گم کردم و باید یک سال دیگر کار کنم که بتوانم دوباره بخرمش فکر می کنم . 

" همیشه می خواستم که شمع باشم ، بسوزم ، نور بدهم و نمونه ای از مبارزه و کلمه حق و مقاومت در مقابل ظلم باشم . می خواستم همیشه مظهر فداکاری و شجاعت باشم و پرچم شهادت را در راه خدا به دوش بکشم. می خواستم در دریای فقرغوطه بخورم و دست نیاز به سوی کسی دراز نکنم. می خواستم فریاد شوق زمین وآسمان را با فداکاری و آسمان  پایداری خود بلرزانم. می خواستم میزان حق و باطل باشم و دروغگویان ومصلحت طلبان و غرض ورزان را رسوا کنم. می خواستم آنچنان نمونه ای در برابر مردم به وجود آورم که هیچ حجتی برای چپ و راست نماند،  طریق مستقیم روشن و صریح و معلوم باشد، و هر کسی در معرکه سرنوشت مورد امتحان سخت قرار بگیرد و راه فرار برای کسی نماند."


پ.ن: رسیدید آقای چمران؛ رسیدید به همه آنچه که می خواستید. ببینید که بین ما و خواسته هامان چقدر فاصله است؛ ما آدم اداها، آدم نمون ها و آدم به دورها . 


پ.ن : سه اصطلاح مذکور اصطلاحات تعریف شده میان من و زهراسادات است. البته این تعاریف فاقد ارزش گذاری هستند یعنی ما تعیین نکرده ایم خوب اند یا بد؛ فقط گاهی به آدمهایی با این ویژگی ها بر می خوریم.   آدم ادا به  انسانی می گویند که اغلب کارهایش ادا و اطوار است. این ادا و اطوار گاهی پوشش دین هم به خودش می گیرد. مثلا بعضی ها یک کلمات خاصی را یک جوری ادا می کنند یا به گونه ای لباس می پوشند که خیلی ادا است. حس می کنی منطقی پشتش نیست و خب اصلا به دلت نمی نشیند.  آدم‌نمون ها اما گونه دیگری از انسان ها هستند که هیچ کارشان به بیشتر آدم های دروی زمین نرفته است. کارهای متحیر العقول می کنند و تصمیمات غیرمنتظره می گیرند. حتی من و زهراسادات هم گاهی آدم نمون می شویم.  آدم به دور هم که تعریفش مشخص است. پیش آمده در برهه هایی دچار شویم به این آدم به دوری هم. 

پ.ن: دل، نمی ماند به دستم، طاقت دیدار کو؟ تا تو می آیی به پیش، آیینه هم گم می‌کنم . (بیدل دهلوی)


غافلگیری

می پرسد: هستی چند دقیقه بیایی دم در دانشگاه؟ کار فوری دارم با تو.

توی دلم می گویم حتما می خواهد پایان نامه ای چیزی بدهد دستم که مثلا تحویل فلانی بدهم. کنار در منتظرم که بایک جعبه می رسد: برا توئه. جمیله سفارش داده وپست آورده خونه ما که برسونم به تو.

جمیله که حالا در یکی از شهرهای شمالی دارد در هوای شرجی دم می کند. باز می کنمش و با یک کیک کوچک ترش و خوشمزه رو به رو می شوم. حجم ذوق زدگی ام عارفه را می خنداند و البته آبروی مرا می برد. شماره ای ناشناس با پیش شماره شمال به روی گوشی ام می افتد ؛ مطمئنم که جمیله است که بلافاصله تماس گرفته که . آنقدر دستپاچه از اوتشکر می کنم که خدا می داند. کلمات توی دهانم جفت و جور نمی شوند.

عارفه کتاب نخل و نارنج را با خوش سلیقگی توی یک کاغذ کادوی خوشرنگ به دستم می دهد و حانیه ده روز پیش از او پیش از تولدم،  یک دسته گل خوش رنگ می گذارد مقابلم.  نگاهم غرق محبتشان می شود و لبخند توی صورتم گل می کند. یک گل سرخ. 

کیک را می برم توی کلاس بیست و چند نفری و همه از آن قدری می خورند و سرمست می شوند. برای آن کیک ترش بیست دقیقه شعر می خوانند و سر به سرم می گذارند.  کاش از دستم برآمد و می توانستم به بهترین شکل ممکن خوشحالشان کنم. 


راستی چند ساله می شوم؟ بزرگترم از سال گذشته یا کوچکتر؟


من بیست و هشت تیرماه هزار و سیصد و شصت و هفت به دنیا آمده ام و حالا سی ویک ساله ام. این هارا عامدانه به حروف نوشتم چون مدت هاست با اعداد قهرم. شناسنامه ام می گوید سی و یک ساله ام و وضعیت بیولوژیکم لابد عدد دیگری را نشان خواهد داد؛ اگر روح هم قابلیت سنجش داشت ( که الحمدلله به اعداد آلوده نشده) عدد دیگری را.  شاید مثلاروحم مثل یک زن چهل ساله باشد، شاید هم شبیه یک دختر بچه هفت ساله. خدا می داند من آدم های چهل پنجاه ساله ای را دیده ام که وقت تصمیم گیری، شبیه نوجوان های هفده ساله اند و هفده ساله هایی را شنیده ام که ره صد ساله را یک شبه رفته اند .اتفاقا دوست بیست ساله ای دارم که از مصاحبت با او همیشه هزار واحد به زندگی ام اضافه شود. حیف که آدم هایی شبیه او خیلی کم اند. به نظر شما من چند ساله ام؟ بزرگتر شده ام یا کوچکتر؟


سریال تولدی دیگر را دیده اید؟

از خودم می پرسم که تاریخ تولد چه اهمیتی دارد وقتی هیچ دخالتی در آن نداشته ایم؟ بر حسب خواست خدا و منطقی که در صندوقچه اسرار الهی پنهان است و ما آگاه نیستیم در این برهه زمانی واقع شده ایم. وقتی حکمت سال و ماهش را نمی دانم توفیر روزش چیست؟ با خودم شبیه آدم بزرگ ها صحبت می کنم و می گویم وقتی عید از نظر خدا این است که در آن روز گناهی نکرده باشیم و لباس تنمان سفید باشد حتما روزتولد هم وقتی مبارک می شود که معیارهایی شبیه این داشته باشد. مثلا منطقی شبیه این:

" اگر تولد یعنی عبور ازیک دنیای غریب و ناپیدا به دنیایی پر از ماجرا
وقتی می توانی سالروزش را جشن بگیری که دوباره  پا به دنیایی تازه بگذاری. با تصمیمی نو، حرفی تازه، کاری شگرف. جوری که طرحی نو در اندازی در این روزگار پرتکرار و عادات" . 


این تکه های شکسته شده راچه کسی جمع می کند؟

 

 درست فردای امضای قطعنامه به دنیا آمده ام. هنوز امضای قطعنامه خشک نشده که احتمالا صدای گریه های من بیمارستان را برداشته و رسالتم آغاز شده است. به قول دوستی پیام آور صلحم ام و لابد شبیه این حرف ها در ناخودآکاهم مانده که تاب ِ صدای بلند، رفتار تند و نگاهی پرخشم را ندارم. 

 یک لیوان شیشه ای و شفاف بردارید. آب داغ بریزید و پشت بندش آب سرد چند بار اگر این کار را تکرار کنید، ترک بر می دارد. می شکند و دیگر به درد کسی نمی خورد. من از همان لیوان هم شکننده ترم.  برای شکست و شکستنم به هیچ لشکری نیاز نیست  و اتفاقا پرچم سفید صلح من همیشه بالاست؛ و گمانم نه از سر ترس . که من تاب و توان جنگ ندارم.


کمی کلاس و درس

در کلاس های فیلمنامه نویسی می  گویند سه مضمون عشق، مرگ و ترس را که از فیلم ها بگیریم دیگر جذابیت نخواهند داشت.  تجریه تماشای فیلم ها هم نظرشان را تایید می کند؛ من، با دو مضمون نخست در آرشیوم داستان دارم ولی هیچ گاه نتوانستم یک داستان عاشقانه بنویسم. شاید چون هنوز درست نمی شناسمش. یادداشت های پراکنده زهراسادات را هم پیرامون موضوعش خوانده ام ولی به نظرم کافی نیست. این روزها بدجوری به سرم زده نگارش یک داستان عاشقانه را آغاز کنم. عشقی که اندازه و تعادل دارد و خیلی درست است و لابد در آن کاراکتری هست که وقتی عاشق می شود دیگر دنیا و ماسوا دیگر به چشمش نمی آید. انگار همه چیز از رونق می افتد و بی اعتبار می شود. 

طوری که با دیدن آن که " باید" دست و دلش می لرزد  و ولوله خواستن سر تا به پایش را فرا می گیرد و نان و آبش می شود "او". خواب و بیداری اش می شود "او"؛  تازه اگر خواب به چشم خسته اش بنشیند.  که اگر شبی هم به خواب رفت  به امید دیدن رویای "او"یی باشد که نیست؛  بی تاب اویی که یحتمل بی قرار و بی تاب در گوشه ترین نقطه عالم دست هایش را دور زانو حلقه کرده و امیدی مبهم ولو به باریکی تار مویی او را سر پا نگه داشته.

 این آدم وقتی دوباره چشم باز کند با خودش می گوید می خواهم دنیا نباشد آن وقتی که ابروهایت در هم گره می خورند. که اگر روزی نباشی دنیای من هم به آخر می رسد که تو فقط باش تا در من هم نفسی بیاید و برود . جوری دوست داشتن را برایت صرف و انتظار را تفسیر می کنم که جهانیان تمام قد به احترام تو بایستند که وقتی دلیل این انتظار تویی تا ابد روی چشم شان جای داری  

کجای خیالاتم بودم؟! ها؟ بنویسم این داستان عاشقانه را؟

ادامه داشته باشد؟ متولد بشوم؟ دوباره؟ از نو؟ کاری نو تصمیمی تازه؟ بزنم به طوفان یا یخ زده نظاره گر باشم؟ اووووف. خدایا می شود تولد مرا جشن بگیری؟ که بشوم قتبارک الله احسن الخالقینت .



+ از میان فیلم های اصغر فرهادی درباره الی را بیشتر از بقیه دوست دارم. حتی پایان بندی تا ابد بازش را. و آن دیالوگش را که یک پایان تلخ بهتر از یک تلخی بی پایان است . . این شعر شاید تکمیل کننده این پی نوشت باشد که "روزی از روی نیازش تبرم خواهد زد؛ باغبانی که مرا کاشته با دست خودش "




+ فیلم هایش را می دهد دستم که ببینم و برای او و دوستانش جلسه نقدی بگذارم. قبول می کنم. به بچه های مسجد هم قول می دهم برای جشن روز دختر محتوایی آماده کنم و ارائه بدهم. یادم می افتد ماه هاست سه پروژه نیمه روی دسکتاپم دارم که دیگر روی تحویل دادنشان را هم ندارم. کارهای تسویه حساب هم مانده. این ها را اضافه می کنم به برنامه های متفرقه روزانه. وقت کم ندارم و اتفاقا وقت های خالی بسیاری دارم که اغلبش با زل زدن به سقف اتاق سپری می شود.

 به لطف فراگیر شدن طب سنتی و اسلامی - که منجر به تولید بی‌شمار پزشک بالقوه و بالفعل در این حوزه شده است-  هم نسخه های پزشکی از زمین و زمان برایم نازل می شود که باید بسیار استراحت کنی. بسیار هم استراحت می کنم.  و خب این وقت ها را هم اضافه می کنم به کارهای قبلی.  همچنان وقت دارم ولی حرف های من و سقف اتاق تمامی ندارد انگار. 


+ بیست روز است که از مرگ دوست و همکلاسی و همسایه قدیمی مان می گذرد. وقتی بود که در یک مدرسه درس می خواندیم و مرتب هم را می دیدیم. بعد از کنکور بی خبرش بودم تا اعلامیه ترحیمش را روی دیوار کوچه دیدم. مچاله شدم درخودم انگار. این را هم نمی دانستم که به سرطان مبتلاست و سال هاست درد می کشد. چه می دانم این روزها اصلا؟ در بی خبری محضم. حس می کنم باید کاری کنم برایش؛ به جبران این سال ها بی اطلاعی از دوستی که همیشه همسایه و زمانی هم کلاسی ام بود. هرجور که از دست و زبان و دلتان بر می آید برایش دعا کنید . لطفا.


+جایی خوانده ام، شاید هم شنیده ام که لحظه مرگ انگار آدمی روی ریلی یا سرسره ای قرار می گیرد و در بی وزن ترین حالت ممکن در خلائی که بسیار خوشایند است به سوی ابدیت پیش می رود. این حالت مرگ را شیرین تر می کند به ویژه وقتی حس می کنی به این خلا نیاز داری. به این بی وزنی . شبیه وقت قدم زدن در حرم امام رضا(ع)؛ خلاصه این آسمان به ریسمان بافتن های من این است که: نمی طلبی آقا؟ 

+ برای بیست و هشتم تیرماه 98 هم باید چیزی بنویسم. درباره روزی که به نظرم هیچ اهمیتی در تاریخ ندارد. شما هم اگر نظری دارید بفرمایید. شایدهنوز کامنت دانی اش تارعنکبوت نبسته باشد. 


یکم

- کلاس چندمی؟
- دهم
- کدوم مدرسه؟
- دارم میرم فلان مدرسه
- تصمیم و برنامه ت برای آینده چیه؟
- تا کی مثلا؟
- از یه سال آینده تا ابد و یک روز بعد! :)
- می خوام تو المپیاد فلان اول بشم. می خوام درس بخونم
- چندتا دوست صمیمی داری؟
- من با همه رابطه‌م خوبه
- با کی م می کنی تو انتخاب‌ها و تصمیماتت؟
- مادرم و بعدم پدرم
- اگه نبودند؟
- خودم تصمیم می گیرم. بقیه از تصمیمات من خیلی خبر ندارند. 
- حرف هات رو به کی میگی معمولا؟ مثلا حرف های المپیادیت رو؟
- مامانم
- بقیه اعضای خانواده‌ت؟
- بقیه نمی دونن من می خوام المپیاد بدم
- چرا؟
- برادرم ممکنه حسادت کنه. خواهر کوچیکم هم خیلی سنش نمی رسه به این حرف ها
- سه تا کتاب آخری که خوندی؟
سه کتاب سنگین دانشگاهی را نام می برد و گفت و گوی من با این دختر سخت ادامه پیدا می‌کند. هفته بعد او را هم سرکلاس می بینم و مثل همیشهمصمم نگاهم می کند. به اصرار کسی در این طرح شرکت کرده ولی منظم و به موقع در همه کلاس ها حاضر است. حس می کنم دارد خودش را اندازه می گیرد. دلم می خواست به او می گفتم: تو باید نفر اول المپیاد بشوی ولی گاهی بزن بیرون از این دنیای المپیادی‌ات!

دوم

- کلاس چندمی؟
- نهم
-کدوم مدرسه؟
- تیزهوشان
- معمولا تو کارات با کی م می کنی؟
- مامان و بابام
- اگه نبودند؟
- برادرم
- چندسالشه برادرت؟
- دانشجوعه. رشته پزشکی دانشگاه تهران
- تو دوست داری چه کاره بشی؟
- می خوام پزشکی بخونم. مثِ برادرم. آخه خیلی تلاش می کنه
نگاهش می کنم. کمی عمیق تر از قبل. نمی دانم چرا حس می کنم یک چیزی درست نیست. انگاز چشم ها وحرف هایش همخوانی ندارند.
- سرش را می اندازد پایین.برادرم پزشک نیست. سه ساله پشت کنکوره ولی من مطمئنم امسال پزشکی دانشگاه تهران قبول میشه
خنده ام را می‌خورم و سوالات مصاحبه را ادامه می دهم. هفته بعدش وقت دیدن مستند مرتبا حواسش به من است؛ شاید نگران است که نسبت به او بدگمان شده باشم که خب نشده ام. آنقدر لبخند تحویلش می دهم که خیالش راحت شود. 


سوم

- کلاس چندمی؟
- هفتم:)
- هفتم بودن خنده داره؟
- نه:)
- کدوم مدرسه؟
- فلان مدرسه:)
- برنامه ت چیه برای آینده؟
- اممممممممممممممممممم :)
- خیلی خوب؛ دوست داری چه کاره بشی؟
- امممممممم نمی دونم:)
- صبح کی از خواب بلند میشی؟
- 11، 12، 1 :)
شب کی می خوابی؟
- 1 :)
- زیاد نمی خوابی؟
- نه :)
- هوم؛ وقتای خالیت را با چی پر می کنی؟ اگه پیش بیاد برات احیانا؟ مثلا زود بیدار بشی استثنائا؟
- تلویزیون، بازی، کلاس ورزشی :)
- تو تصمیمات مهم زندگیت با کی م می کنی؟
- مامان و بابام :)
- اگه نبودند؟
- امممممم نمی دونم. اممممم آها! بقیه بزرگترا:)
- آخرین کتابی که خوندی چی بوده؟
- کتاب نمی خونم
- همیشه انقدر می خندی؟ :)
- :)
و باقی سوالات .


چهارم
- خب تورو که می شناسیم. فقط منظم تر باش لطفا. انقدرم با حنانه حرف نزن سرکلاس. گوشی . گوشیتم سر کلاس بذار تو کیفت. 


و پنجم و ششم و هفتم و . 


پ.ن: ازهر ده دانش آموز فعلی نه نفرشان قرار است پزشک شوند؛با افق پیش روی دانش آموزان فعلی‌مان ایران یک پزشک‌کده بزرگ می شود رسما. با این حال ازمیان جمعی که من دیدم  فقط "شایسته" می توانست پزشک خوبی شود. اگر دیگران دوست داشتند پزشک شوند، شایسته خودش را در مسیر پزشک شدن قرار داده بود. دل وعقلش را یکی کرده بود. و پای هیچ کدام شان نمی لنگید. مهری سادات پیشنهاد غذای فست فودی داد. به اصرارشان ماندم و چیزی سفارش دادم. شایسته اما آن یک ساعت و نیم را در باب انواع رژیم ها، خواص مواد غذایی و بیماری ها صحبت کرد، چیزی هم سفارش نداد و صرفا آب خورد. خیلی به دلم نشست شایسته. رژیمش را نشکست و من درست وقت غذا خوردن، در خیال خودم، داشتم روپوش سفید پزشکی را به تنش می‌کردم. وه! که چقدر به او می آمد . 

پ.ن:کاش  از این همه، یکی می گفت دلم می خواهد مادر خوبی باشم. 

پ.ن: در طول اجرای مسابقات یکی از خانم های شرکت کننده نامنصفانه - و به کرات - رفتارهایی می کرد که ناراحت می شدم. جایی از دستم در رفت، خستگی روی کلامم نشست و سرد و بی روح پاسخی برای یکی از سوال هایش دادم. متوجه شد که ناراحتم؛ به تنهایی فشار کار را مضاعف کرده بود. بعد از مسابقات متن عذرخواهی مفصلی فرستاد. پاسخ دادم: چیزی به یاد نمی آورم . با تنوعی از ایموجی های خوشحال کننده از خجالتم در آمد و من در گوشم صدای زمزمه کسی را شنیدم که می گفت خدا هرروز در اشلی به مراتب والاتر و عالی تر همین حرف را به بنده هایی با وضعیت به مراتب حادتر می زند. می بینی! ناسپاسی می کنند اما. زیاد. 

پ.ن: گر کسی گوید که بهر عشق بحر دل چرا شوریده و شیدا شود؟ تو جوابش ده که: اندر شوق بحر قطره بی آرام و ناپروا شود

پ.ن: هر هزار بار، زمان از دستم در می رود ومتوجه نمی شوم چه شد که از نیمه آرام ابتدایی به نیمه دوم پرهیاهو ی "روزگار غریبیست" علیرضا قربانی رسیدم. بشنوید . + آه . + دوباره برق اتاقم را خاموش می کنم و گوش می کنم. 

به خاطر ضعف های مهارتی در شغلم، در یک کارگاه آموزشی کار تیمی ثبت نام کرده بودم که دو روزکامل از صبح علی الطلوع تا غروب کلاس حضوری داشت. وقتی وارد کلاس شدم متوجه شدم استادش یک روانشناس است و مفاهیم هم با همین محور طرح می شوند.  طبعا با نگاه من نسبت به روانشناسانی که در نظریاتشان فرقی میان من که ایران به دنیا آمده ام و دیگران در سرتاسر جهان قائل نیستند؛ کلاس نمی توانست آورده زیادی داشته باشد. از طرف دیگر یادم رفته بودم لااقل کتابی و نوشته ای با خودم ببرم که طی حضور اجباری ام در کلاس حوصله ام سر نرود؛ به هیچ چیزی هم دسترسی نداشتم. چاره ای به جز توجه دقیق به استاد برایم باقی نماند. استاد درباره اعتماد، مشاهده آدم ها از بیرون خودشان،درباره فکر و احساس صحبت می کرد و من در طول صحبت ها داشتم فکر می کردم چطور می توانم با این ها مشکلاتم را حل کنم؟  ازآن حرف ها یکی دو نکته عجیب گوشه جزواتم نوشتم:

 

 ما هوشیارمان نیستیم؛ ناهوشیارمان هستیم

در ارتباطاتمان باید بلد باشیم ترجمه حرف های آدم ها را پیدا کنیم

ما زمانی که ریسک نمی کنیم مرده ایم؛ مرده های متحرک. زمان و شرایط ریسک را آدم خردمند می داند.

حال ما می تواند حال آدم های دورو برمان را تعیین کند

و.

 

یکی دو آزمایش هم انجام دادیم. در آزمایش نخست - آزمایش اعتماد -  با چشم بند، چشم هایمان را می بستیم و خودمان را شبیه مجسمه ای که دیگر اختیار ندارد به زمین می انداختیم؛ نفر مقابل می بایست ما را نگه می داشت.

اعتماد به کسی که حتی نمی شناختیش. مقابل من یک خانم که احتمالا ده دوازده سالی از من بزرگتر بود ایستاده بود و من باید خودم را رها می کردم تا او مرا در آغوش می گرفت.

بعد همین را به صورت گروهی انجام دادیم. باید وسط می ایستادم و بعد از چرخ کامل خودم را در دایره ای که دورم ساخته بودند رها می کردم. همه افراد باید این آزمایش راانجام می دادند. بعضی ها واقعا خودشان را رها می کردند و بعضی ها اعتماد نمی کردند و می ترسیدند که بیفتند. هرکسی به نحوی عمل می کرد که با دیگری متفاوت بود. آدمی چه دنیایی دارد

 

+ وقتی خودت را رها می کنی که خدا با دست هایش نگهت دارد داری آزمایش اعتماد را انجام می دهی ؛ خدا اسمش را توکل گذاشته. راحت هم به زبان می آید ولی عمل کردنش جان به لب می رساند .

 

+ خدایا ما به تو و تصمیماتت اعتماد داریم؛ ولی خیلی ضعیفیم. واقعا دلمان می خواهد خودمان را در آغوشت رها کنیم. 

+ شهید مطهری رحمه الله: 

اگر شما توکل را در قرآن مطالعه کنید، می فهمید که توکل در قرآن، یک مفهوم زنده و حماسی است. یعنی هرجا که قرآن می خواهد بشر را وادار به عمل کند و ترس ها و بیم ها را از انسان بگیرد، می گوید: نترس و بر خدا توکل کن، تکیه ات بر خدا باشد و جلو برو! ولی همین توکل را که در میان تفکر امروز مسلمین جست وجو می کنید، می بینید یک مفهوم مرده است. وقتی می خواهیم ساکن بشویم و جنبش نداشته باشیم، وقتی می خواهیم وظیفه را از خودمان دور کنیم، به توکل متوسل می شویم. 

 

 

 


نشده بود که به زیارت ائمه سامرا بروم تا امسال که مرا به حضور پذیرفتند و این رویای چند ساله به خودش رنگ گرفت. زهرا و زهره و معصومه همراهم بودند. دو ساعت وقت داشتیم که ازهمان سر پله ها به گفتگو با ایشان بنشینیم. آنقدر شلوغ بود و مسیرها مردانه بودند که تصمیم گرفتیم از فاصله خیلی دور از در ورودی بنشینیم و تماشایشان کنیم و اصلا مگر می شود بعد از این همه سال دوری جز تماشا کاری کرد؟

از شب قبل تا غروب چیزی که بتواند پاسخگوی معده باشد نخورده بودیم و گرسنگی بیحالمان کرده بود. داشتیم از گرسنگی میگفتیم که جاافتاده مردی نزدیک ما شد و گفت غذای نذری گرفته ام و این جهار تا اضافه است. چهار نفر بودیم و طبعا چشم هایمان برق زد. یکی اش را به خانمی که نگاهش به غذاها گره خورده بود دادیم ونشستیم. 

به مسیر نگاه کردیم دیگر خیلی مردانه نبود و رحم کرده بودند و جایی بسیار اندک برای رفت و آمد ما خانم ها گذاشته بودند. داشتم غر غر می کردم که چرا برای خانم ها مسیر دیگری که با خیال راحت بتوانند تردد کنند در نظر گرفته نشده که به خودم آمدم؛ آن وقتی که بی دردسر  به صحن حرم  رسیده بودم.  به حرم پدر ِ پدر عالم. مهربانی این خانواده که تمامی ندارد .

گوشه ای نشستیم و حرف زدیم. بلند بلند دعا می کردیم و برای هم آمین می گفتیم. غرق رحمتشان بودیم و نمی دانستیم بایدچطور شکرگذار مهربان خدایمان باشیم. یکی گفت رسم شکرگذاری این است که قدر بدانیم . مثلا قدر بدانیم امام غائبمان را و رسم قدردانی این است که بخواهیم که بیایند . که دیگر مثل آفتاب پشت ابر نباشند که کاش دیگر ابری نباشد. که حاضرترین مرد عالم باشند . که خیلی جایشان خالی ست در عالم. که باهیچ چیزی پر نمی شود. که تنها جای خالی عالم که جایگزین ندارد و به وسعت آسمان ها و زمین است جای خالی ایشان است .

چه ساعتی بر ما رفت. این ها را هم که می نویسم از همیشه دلتنگ‌تر می شوم. 

 

پ.ن: آقا جان! تحمل این روزهای سختِ بدون شما از آن رو ممکن است که می دانیم یک روز می آیید. آغاز ولایت شما - که باید با بندگی ما همراه می شد و نشد- را به شما که  صاحب حق ترین عالم اید تبریک عرض می کنم. می دانیم که به قدری که باید منتظر نبوده ایم می دانیم که هرچه از طرف شما لطف و محبت بوده از طرف ما کوتاهی و قصور و غفلت . ولی آقا حرف من این است که دوستتان که داریم؟ شما که بی خبر نیستید وقتی از ذهنمان می گذرد که لحظه ظهور کجا هستیم بغض سد راه حرف هایمان می شود؟ شما بارها شنیده اید از ما که .  اگر حجاب ظهورت وجود تار من است. خدا کند که بمیرم! چرا نمی آیی؟


پ.ن: حرم حضرت زهرا سلام الله ناپیداست و من گاهی که در خیالاتم غرقه ام فکر میکنم یعنی ممکن است خدا بعضی بنده هایش را محرم تماشای این حرم کند؟ بین حاجیان خیلی این حرف تکرار می شود که هرچه مکه شوق دارد مدینه بغض دارد. اینکه خیلی ها هم تمایل دارند اول مدینه ای باشند هم لابد از این باب است. فکر کنید خداحافظی گره بخورد به این سوال ها و غربت و . 

 

پ.ن: راهی هست که من بدون ایمیلم بتوانم وارد اینستاگرامم شوم؟ رمزش را فراموش کرده ام و بازیابی نمی شود. اینستا هم می گویدمن فقط ایمیل می شناسم. هیچ! گیر کرده ام.

 

 


 

پیش از حقیقت: آخرین پست یکی از میهمانان کتاب باز را می خوانم که نوشته اگر خیال نبود حقیقت ما را می‌کشت و غرق ِ این اندیشه می شوم که چطور می شود حقیقت به قدری ترسناک باشد که . ؟

در کمتر از بیست و چهارساعت به سرم می زند بروم هر طور شده آن میهمان را پیدا کنم و بگویم اشتباه می‌کند! باید از این خیال بیرون بیاید؛که مباد دیر شود و شرمنده خودش. باید بداند دارد اشتباه می‌کند. باید بداند خیال می کند که اگر خیال نبود .

باید به اوبگویم که در واقع این خیال است که ما را از حقیقت دور می‌کند و از یادمان می برد که بوده ایم و کجا هستیم؟ خیال فریبنده است رنگ به رنگ است خیال آدم را گاهی می‌کشاند به حضیض ذلت. آن وقت که حقیقت مقابلت محکم وقوی می نشیند و می گوید در توهمی انکار ناشدنی زیسته ای و در دنیایی که خودت ساخته ای غرق شده ای. خیال رویاست ورویا ساخته ذهن بشر . همین ذهن که افسارش هم به دست نفس است. بله آقای میهمانِ کتاب باز.  خیال هزار رنگ است. مبهم است . رنگ وهم دارد. اعداد بی حس را هم شاعرانه می کند . هزار نقش می گیرد به خودش. ضربان ِ زندگی با خیال نمی زند. خیال زندگی را هم از جدیت می اندازد.  بگذار! واضح بگویم این حقیقت را:  اگر حقیقت نبود خیال ما را می کشت.

و وای از حقیقت که گرچه تیز است،  گرچه صریح است گرچه خیال را به سخره می گیرد ولی زنده است.  واقعی است و صادقانه می گوید. حقیقت خیر است. حقیقت خبر دارد. حقیقت می نشیند مقابلت و  تو اگر سوالهایت را هزار بار دیگر هم تکرار کنی به خیال هایت نمی رسی. ذات حقیقت درستی‌ست.

 

حقیقت اول: می دانی! لابه لای پست های شب ِ آرزوها خوانده بودم که خدا بر حذر داشته انسان را از آروزهای دور ودراز. آرزو خاصیتش دور از دسترس بودنش است. خصلتش نرسیدن است.  خدا برحذر کرده ما را از وهم. به حقیقت برسید دوستانم!

 

حقیقت دوم: نمی دانم چطور بنشینم مقابل آینه واز خودم عذرخواهی کنم؟ آخ و آه که چقدر بدهکارم به تو که در آینه نشسته‌ای؛ این‌طور معصومانه. یادت هست سال ها پیش کسی صحیفه هدیه‌ات داد؟ من امشب فکر می کنم باید امشب دوباره به خودم، به تو این هارا هدیه بدهم.  این ها را هدیه می دهم و قول می دهم که دیگر خیالاتی نشوم. ای من که در آینه نشسته ای تو را به حقیقت می رسانم. آرام باش.

 

حقیقت سوم: من یک انسانم در جست و جوی حقیقت. جست و جوی معنا و شما بگویید که حقیقت دیگری هست که لازم باشد بدانمش؟ می شود، می توانید مرا به حقایقی که نمی دانم آگاهم کنید؟

 

حقیقت چهارم: نمی دانم تاکی ولی دیگر شعر نمی خوانم. موسیقی که خداحافظ . وحتی قصه .  باید کمتر قصه بخوانم که دورنمانم از حقیقت. اگر هم بخواهم بخوانم یا بنویسم باید شخصیتی در آن باشد که مجرمِ- و نه متهم- اول و آخر قصه خودش باشد! این حقیقت است. سراغی دارید کتابی شبیه این؟ درباره جنایت های یک مجرم ِ اول شخص؟

 

دعای اول: خدای بزرگ! خیالم را غرق ِحقیقتت کن!


آگهی #گمشده:

پنج ساله بودم شاید کمی بیشتر کمی کمتر. در کوچه های باریک شهریار مشغول بازی بوده ام که کسی از بین بچه ها می گوید که پدرت . پدرت آمد! لابد در پاسخ به سوال من که از کدام طرف آمده گفته سمت راست یا چپ یا مثلا شمال غربی یا جنوب شرقی و من حتما دست راست و چپم را بلد نبوده ام و بی هوا پی حرف او راه افتاده ام؛ میهمان بودیم توی شهریار. دم دمای غروب بوده و من بی توجه به همه راه می افتم و می روم. می روم و به مقصد نمی رسم. خیلی چیزی یادم نیست ولی دور و بری ها می گویند یکی دو ساعتی خبری از من نبوده. وقتی که دیگر مادر و خواهرم به گریه افتاده اند و تمام میهمانان خانه به سمتی رفته اند تا اثری از من بیابند. من؟ من همین طور ادامه می داده ام .

از آن شب یک چیزی یادم مانده. توی تاریکی یک خانم با چادر معمولی مقابلم ایستاد و گفت این وقت شب تنهایی توی این کوچه چه می کنی؟

و من توضیح داده ام که پدرم آمده و دارم می روم ببینمش. یادم هست که هرچه سوال در آستین داشت از من پرسید و با تعجب نگاهم کرد. مادرت؟ دوستانت آن ها کجا هستند . لابد من هم اشاره کرده ام آن ها پشت سرند و من باید بروم. باز هم رفته ام بی آنکه حتی ذره‌ای حس کنم گم شده ام و توی خانه آشوبی به پاست و میهمانی به هم ریخته و . همینطور ادامه داده ام و نترسیدم. تا آنکه بالاخره مادر همان زن را اتفاقی دیده و جویای من شده و او مسیر مرا نشان داده و بالاخره پیدا شده ام. حالا بزرگ شده ام؟ بله مقابل آینه که می ایستم خط ها و افتادگی های روی صورتم می گوید بله که ولی هنوز توی کوچه ها که راه می روم گم می شوم و هنوز نمی دانم که گم شده ام و سهمگین ترش آن جاست که دیگر کسی هم نیست که پی ام بگردد و پیدایم کند؛ همینطور می روم و نمی رسم به رسم ِ آزمون های آسان و دشوار این رزوگار. من گم شده ام؟

این سوال ها خوب اند. هشیار کننده اند.

 

نمایشگاه؛گاه و بی‌گاه!

مدت هاست دارم متنی را جمع آوری می کنم برای یک مجموعه نمایشگاهی. به چند نفری هم نشان داده ام و راضی نبوده‌اند. می‌گویم مدت‌ها حقیقتا مدت هااااست. نمایشگاه هم افتتاح شده. یکی میگوید پراکنده است . یکی میگوید لحن روایتش هم خوانی ندارد . یکی میگوید خیلی چیزها کم دارد هنوز . یکی میگوید کلیشه دارد . کسی نیست بگوید که به جمع آوری کننده این متن ها، به نویسنده چه شده؟! که اگر متنی اثرگذار شده از چشمه ای جاری شده و به نقطه ای متصل شده. یکی نیست یقه نویسنده را بگیرد و بچسباند سینه دیوار و بگوید آدم درست و حسابی برو ببین کجا گیر کردهای که اینجا زده بیرون. یکی نیست حال نویسنده را جا بیاورد.  بله آن یکی دیگر نیست و کارخودم است.

 

 

مقدمه

می خواهم متن را اینطور شروع کنم: وقت امتحان که می شود معلم زود برگه ها را روی صندلی ها می گذارند. جای آدم هایی که احتمال می دهند اهل تقلب باشند را زود جا به جا می کند و با دقت همه را زیر نظر می گیرد. حالا توی کنکور ترکیب سوالات را تغییر می دهند به نحوی که دیگر کنار دستی به کار شما نیاید و دنیا به آخر برسد. امتحانات خدا اینطور نیست. برگه سوالات همه با هم فرق می کند. به تعداد همه ما سوال طراحی شده است. شرایط آزمون ما هم با دیگری متفاوت است. هیچ وقت هیچ سوالی تکراری نیست که مثلا آمارش را از بچه ها سال بالاتر یا پایین تر در بیاوریم و این ها. نهایتا بعضی معادلات و سنت هایش ثابت است. ولی اعداد و شرایطش کاملا متفاوت است و اگر معادله را درست فهم نکرده باشی هیچ  تقلبی راهگشا نخواهد بود. خدا خیلی حواسش جمع است. همه چیز را با دقت زیر نظر دارد. مواجهه ما با امتحان هم خودش بخشی از امتحان است. یعنی یک دوربین آن بالا هست که از لحظه ورود تا آخر همه چیز را بررسی می کند. از درون ِ ما هم خبر دارد. یک روزی درون ما را هم شبیه یک فیلم سینمایی به خودمان نشان می دهد و پاسخ هایمان را با حضور خودمان بررسی می کند. ما هم مقابل آن فیلم بلند می نشینیم و با حال ِانگار که همین دیروز بوده تماشا می کنیم و انگشت به دهان می مانیم از دست خودمان و وای از دست خودمان! الان از این متن بر می آید که هر کسی تکلیفی دارد که باید به وقتش به آن عمل کند و وقت جنگ تکلیفش با صلح متفاوت است یا خیلی مبهم است هنوز؟!

 

 

 

پ.ن: آوینی ِ شهید با قلم نمی نوشته آن حرف ها را . وضو می گرفته ساعتی از عبادتش که می گذشته . به جد و جهد قلم را به کار می انداخته و کسی با دست او برایش می نوشته گاهی خودش پای متن های خودش گریه می کرده .

 

 

پ.ن ی: من سوال دارم! واقعا چرا وقتی متوجه شدند قانون ناگهانی افزایش بنزین منجر به این همه تبعات میشود و بحران زاست مدیریت نکردند؟ مثلا چرا اجرایش به زمان دیگری موکول نشد؟ چرا اجرای قانونش به مرور و بااطلاع قبلی و  زمینه سازی وآمادگی ذهنی مردم همراه نشد؟ واقعا نمی شد این همه خسارت وارد نشود این همه آدم کشته نشوند؟ من راستش خیلی سر در نمی آورم از معادلات ی ولی هزار راه نرفته توی ذهنم دارد وول می خورد. چرا حرف زدن میان ما انقدر سخت است؟ 

 

پ.ن: سر صبحی دارم فکر می کنم خدا وقتی می خواهد مرا خطاب کند به نام کوچکم صدامی زند یا به اسمی که خودش برایم انتخاب کرده؟ خب هم بی خوابی به سرم زده و هم بشدت سردرد دارم. طبیعی است این آشفته فکر ها.


+ تازه از بیمارستان برگشته ام .

 

+ دو سه هفته پیش که داشتم مسیرهمیشگی و طولانی محل کار به خانه را طی می کرد بچه مسجدی هایمان را دیدم و ایستادم به گفتگو درباره یکی از خانم های بیست وچهار ساله مسجدمان و پسر چهل روزه و دختر دو سه ساله اش. درباره او چون به علت سکته مغزی در کما بود. سکته ای که برایش مهم نبود او مادر یک بچه چهل روزه است و تازه تازه دخترش شیرین زبان شده و آنقدر خواستنی که عالم و آدم خریدار نازش هستند؛ آخ که روزگار چه غمی گذاشت یکباره بر دل ما وقتی که خبر رسید دیگر از کما برنگشته و سکته مغزی رسیده به خونریزی مغزی و تمام.

شبی که خبر رفتنش را شنیدم  مغزم فلج شد و توانایی انجام هر کاری از من گرفته شد. سراغ گوگل رفتم و چند ساعت درباره سکته مغزی جستجو کردم. باید متوجه می شدم چه اتفاقی برایش افتاده . کم حرف بود و معمولا یک گوشه می نشست و با بچه اش سرگرم می شد. خدایش بیامرزد. امشب میان روضه ها میهمان قلبم شده بود.

 

+ بعد از مراسم دوستان نوجوانمان گفتند پیاده برگردیم که رقیه مخالفت کرد؛ خسته بود من هم رقیه را بهانه کردم و به آن سمت رفتم تا با ماشین برگردم. رو به روی ایستگاه اتوبوس منتظر تاکسی بودیم که رقیه به مادر یکی از شهدای سرشناس شهراشاره کرد. حالش خوب نبود نزدیکتر که شدیم شنیدم می گوید حالت تهوع دارد و گرمش است. داشتم گیره روسری اش را باز می کردم تا خنک تر شود که بی حال روی دستم افتاد. زن ِ بلند قامتی بود و نمی توانستم نگهش دارم. رقیه به کمکم آمد و گرفتیمش. نوه اش مرتبا با پدر شهید تماس می گرفت که زودتر بیاید. رسید بالاخره .

 

+  تمام آنچه از هفته های پیش خوانده بودم مقابل چشمم آمد. باید خون در بدنش به گردش در می آمد با زدن ضربه و ایجاد درد در نقاط حساسی مثل نوک انگشت ها و لاله گوش. سکته قلبی کرده بود. به سرعت به اورژانس رفتیم و آزمایشاتش انجام و بررسی شد. کم کم دخترش و یکی دو نفر دیگر هم رسیدند. دیروقت بود من و رقیه برگشتیم و او بستری شد. بهتر است الحمدلله

 

+ پیش از این ها از خون می ترسیدم. پایم را اورژانس نمی گذاشتم و تاب نداشتم ببینم سوزن به دست کسی می کنند. امشب داوطلبانه در اورژانس کارها را پیش می بردم. به دل ِ ترس هایم می زدم. به بالارفتن خون توی سرنگ ها نگاه می کردم و به اتصال دم و دستگاه های برقی به بیماران. امشب نشستم گوشه ای و برای خودم تکرار کردم که: ترس از ترس ها از همه چیز ترسناک تر است.

 

+ از مرگ و روز حساب هم می ترسم. مرگ اما به روش های مختلف برایم دست تکان می دهد. توی خیالم به دل مرگ می زنم. خب این خیال ها خوب و لازم اند.

 

+ مراسم بزرگداشت یکی از شهدای مدافع حرم بود. این مادر هم مادر یکی از شهدای سرشناس مدافع حرم. هی می گویم چه گذشته امشب میان روضه ها بر او که . کدام خاطره . کدام غم . دلش از چه گرفته بود امشب که . خدا را شکر که بهتر شد

 

 

 

 

 


سحرگاه چهاردهم دی ماه، ساعتی پیش از اذان، با خوابی که به یاد نمی آورم به جهان بیرون سرازیر می شوم. دیگر حوصله مجازی را هم ندارم و نمی روم سراغش. توگویی بی خبری خوش‌خبری! برای زهرا پیام می فرستم که برنامه صبحمان برقرار است؟ پیامک را اشتباهی به شماره دیگری ارسال می کنم این را البته بعد از دیدنش متوجه می شوم. خدا می داند چه کسی را بد خواب می کنم.

 

لب تابم را روشن می کنم تا پایان نامه زهراسادات را بخوانم. آن بخشی که قرار است من ویرایش کنم . میانه خواندن حوالی ساعت شش – شش و نیم دوباره به عالم خواب سرازیر می شوم وناگهان ربعی به هشت مانده با زنگ ِ زهرا می پرم از خواب و در کمتر از چند دقیقه خودم را می رسانم به جایی که قرار است تسویه حساب کنیم. ندبه برپاست؛ من کنار زهرا می نشینم و میهمانان دور تا دور اتاق را از نظر میگذرانم. آن ها هم مرا عجیب نگاه می کنند غریبه ام بین این ندبه خوان ها. با اشک های زهرا که سرش در گوشی است به خودم می آیم. دلیلش را می پرسم و می شنوم که آقای قهرمان جمهوری اسلامی شهید شده. فضای اتاق سنگین و هوا کم می شود آنقدری که من به اتاقی دیگر پناهنده می شوم تا بی حساب و کتاب خودم را ملامت می کنم:  چرا سوالم به فعل رسید که چه شده .؟ کاش نمی شنیدم که .

 ناگهان واقعه آغاز می شود و حادثه ها پی در پی به مصیبت می رسند. چه بهتی   چه بغضی . صبح و ظهر و شاممان می شود عزا و اشک و ذره ای کم نمی شود از حرارت این غم در این زمستان خیلی سرد.

 

بعد از ندبه پیاده راه می افتم  وبی دل، به در و دیوار شهر که دیگر هیچش به چشمم نمی آید نگاه می کنم. هنوز در بهت خبرم و ندبه های ندبه هم کم نمی کند از این غبار غم. . وقتی می رسم به خانه فقط می توانم چادرم را روی شانه ام  بندازم.  دیگر حوصله ای برای بقیه کارها نمانده. تلویزیون را روشن می کنم وشبکه ها را پشت سر هم رد می کنم تا بلکه یکی بیاید توی قاب خبر بگوید: سوتفاهم بزرگی در اعلام خبر شهادت صورت گرفته. از همه ملت ایران عذرمی خواهیم. به فردخاطی تذکر کتبی داده شده و دیگر تکرار نمی شود و نمی شود و . این امید هم مثل خیلی از امیدهای دیگر بگذریم.

 

نمی شود و مادر بی خبر از همه جامی آیدو با گریه های من گریه اش می گیرد.  می دانی! حتی نمی داند قصه چیست این دل نازک ترین مادر عالم! مرتبا می پرسد آخر چه شده که تو . دلم نمی خواهد به زبانم بیاورم که حاج قاسم. ولی چاره چیست؟ بالاخره کلمات از قلب غمگینم بیرون میزنند تا قفل زبانم را بشکنند و مادر رنگ پریده رانجات دهند که برسد به ایتجا که چرا؟ وکجا؟ و چگونه؟

 

تلفنم زنگ می خورد. زهرا و معلمم و چند نفر از دوستانم تماس میگیرند و اشکهایشان امواج گوشی را می لرزاند؛ حرفی نمی زنند اغلب گریه می کنند و از من دلیل می خواهند . چرا؟ 


و من تا به خودم می آیم دور و برم و تمام عالم پر می شود از تصاویر سردار ِ شهید که پایانی جز این برایش نمی توانستم تصور کنم. شهادت برازنده او بود؛ دل ما هم از این سوخته که دیگر پیش ما نیست؛ نداریمش . بله . این طور که می گویم از ایمان کم من است والا صدبار و هزار بار خوانده ام و لاتحسبن الذین قتلوا . حاج قاسم سلیمانی که الان شاهد این نوشته های من هستی؛ می شود کمکم کنی؟

ذکر هر دم همه آن هایی که شما به هم ریخته ایدشان - تادوباره بر حسب معیارهای الهی منظمشان کنید - شده انتقام. من راه و رسم انتقام را بلد نیستم. ولی می دانم . می دانم که اولین انتقام را باید از خودم از این هیولای نفس‌ام- که نه توکل می فهمد و نه صبر و نه تقوا– بگیرم. بعد هم یحتمل به امر شما از شیطان های کوچک و بزرگ جهانِ نه خیلی بزرگ مان. ما آقای سلیمانی حالا از همیشه بیشتر به شما نیاز داریم. شما، عزیزکرده خدا که حالا که عکستان را توی آسمان ها قاب کرده اند. وخوشا به حالتان.

همین آقای سلیمانی! ما هم دلمان آسمان می خواهد. از شما که بند زمین نبودیدکه حالا بهتر از همیشه صدای ما را می شنوید. از شما شهید سلیمانی . ما هم آسمان می خواهیم. (تا اینجای متن را مدتی پیش نوشته بودم)

 

 

پ.ن: سحرگاه هجدهم دی ماه حوالی چهار نیم دوباره از خواب می پرم. خبرها را بالا وپایین می کنم. یک عده دارند پیکر حاج قاسم را دفن میکنند یک عده هم پایگاه های نظامی آمریکا را زده اند. حال غریبی ست این دم صبح. من دلم می خواهد در این لحظات با سردار خداحافظی کنم: خدانگهدار سردار؛ سلام مارا هم به ائمه و شهدا برسان و به آن ها بگوکه ما در این دنیا دستمان خیلی تنگ است. کرامتی کنند.

 

 

پ.ن: فرناز لابه لای حرف هایمان درباره ایشان می‌گفت: دیشب بعد از شنیدن خبر شهادت آقای سلیمانی حس کردم خانه مان دیگر در ندارد؛ دیشب وقت خواب در اتاقم را قفل کردم که خوابم ببرد. 


پ.ن: فکر می کنم از لحظه سربازی تا سرداری چقدر طول کشیده است؟ یکی جواب می دهد قدر کاشت هزار لبخند روی کودکان و ن بی دفاع، قدر هزار جهاد، قدر هزار هزار پاک کردن اشک از چهره کودکان، قدر تلاش برای نشاندن لبخند روی چهره ولی . 

 

پ.ن: این روزها؛ الله مزار قربانی را زیر لب می خوانم؛ مثل مادرها که وقت کار کردنشان شعرهای بچگی شان رازمزمه می کنند. آرام می کند آدمی را انگار .

پ.ن: خواستی نشانی ام را به کسی بدهی بگو چشم بگردانی در شهر دختری را می بینی که در خیابان راه می رود و این روزها را شعر می کند و همان ها را زیر لب زمزمه می کند.


یکم - نسبتا آسان: ده دوازده روزی زهراسادات اینجا بود. یا من خانه آن‌ها بودم یا اوخانه ما تا پایان نامه اش را به نتیجه برسانیم. ولی پیش نمی‌رفت. می‌خواندیم و هزار خیال در ذهنمال رنگ می گرفت و از یادمان می برد کجا هستیم. وقت می گرفت و خسته مان می کرد ولی خواندنش خوب بود. خوب بود چون مرا به وسوسه خواندن می انداخت . پنج شش ساعت کنار هم بودیم. دو سه ساعتش را حرف می زدیم و اندکی هم برای پایان نامه وقت می گذاشتیم. برای آدم نسبتا کم حرفی مثل من جالب بود والبته که غالبا شنونده بودم. 

 

دوم - سخت: واما دنیا! خیلی پیچیده است من اصلا نمی توانم بفهممش. خیلی سخت گذشته نمی توانم توضیح بدهم ولی حالا آنقدر زده ام به بی خیالی که خودم باورم نمی شود. حتما هرچه که خدا تقدیر کند همان خیر است و البته برای آنچه که فکر می کنم درست است تلاش ناچیزی هم می کنم. اما وقتی حتی نمی توانم خودم را درست معرفی کنم و کسی هم از من توضیحی نمی خواهدچه باید بکنم؟ همه ترجیح می دهند دردلشان قضاوتم کنند و تصمیم بگیرند. حتی وقتی خودم می خواهم که توضیح بدهم هم نمی شود. درماندگی جالبی است ولی ماجرا این است که هر تصمیمی که خدا بگیرد من دسته گلم را توی دستانش می گذارم. حیف  این خدای بی همتا که درست عبادتش نمی کنیم. 


سوم - .: از قضا من اصلا آدم پیچیده ای نیستم و اصلا از فرط ساده بودنم کسی متوجهم نمی شود. نه می توانم خلاف واقع بگویم و نه اهل پوشش دیگری به جز همین، هستم.  این هم از شوخی ‌های روزگار است که مرا مدت هاست دست انداخته . نظر مرا هم درباره هیچ موضوعی جویا نمی شود و مثل بقیه دارد برای من تصمیم می گیرد. دارد عمر مرا می گیرد.

چهارم - حسرت: با دو سه نفر از کسانی که این روزها در عرصه هنر موفق اند را می شناسم. یکی شان امشب سیمرغ گرفت یکی شان هم مستند ساز خوبی شده و آثار قابل توجهی تولید کرده است. با یکی از همین مادحین اهل بیت هم وقتی هم تشکلی بودیم. تاحدی می شناختمشان و خیلی تحسینشان می کنم که بی حاشیه پی کارشان را گرفتند و دارند بااین اثرگذاری برای دین و انقلابشان زحمت می کشند . از خودم هم خیلی خجالت می کشم.  یک وقتی روی خودم خیلی حساب باز کرده بودم. حالا یکی اینجا می نویسم با سه چهار مخاطب محدود و یکی توئیتر که نگویم بهتر است:) اینستاگرام هم که صرفا تماشایش می کنم. درستش این است که من پیش از همه به خودم باخته ام؛ 

 

پنجم و آخر: آدم گاهی دلش می خواهد در این لحظات آخر که هی دست و پا می زند کسی بیاید وخیالش را راحت کند. نیست . نمی شود و بالاخره باید خودت را به دام بیندازی. ولی خوب است که خدای ما دوست دارد آن تصمیمی را بگیردکه ما دوست نداریم. چشم خدا! اگر آخر این ها محبت ما را به شما خالص می کند ما در همین کوره ها می مانیم و بدانید که از نظر ما حرف حرف شماست. فقط مراقبمان باش که از خط بیرون نزنیم.

 

درباره دوستم: امروز دوست همراهم خیلی حرف زد برایم. می گفت به آرامش رسیده ام چون دیگر هیچ چیزی برایم آنقدر مهم نیست که . میگفت: خیلی نزدیک ترم به خدا. در دلم یاد متن های پایان نامه افتادم؛ عرفا به بسیاری از شاگردانشان می سپردند که ابتدای راه عرفان عاشق شوند. البته عشق ها! نه این دوست داشتن های رایج که نمی دانی چقدرش آدرنالین است و چقدرش آرامش و محبت و عشق آدم عاشق راهش در عرفان ساده تر می شود. او از همه دست می کشد و رو به سوی معشوق می کند. از همه عالم گذر می کند و فقط معشوق را می بیند . این آدم اگر از معشوق هم بگذرد دیگر فقط خدا را می بیند. او خیلی از راه را به خاظر محبوبش طی کرده است . البته که ممکن است در این مسیر درست پیش نرود. یعنی در این راه سقوط کند خدای ناکرده. متوجه منظورم شدید؟

 

پ.ن: خیلی سوال پیش پا افتاده ای است ولی راستی که اگر قرار بر محبت است چرا حلال نه .؟  

 

پ.ن: مجنون عامری در بعضی از اوقات چنان مستغرق در عشق بود که چون معشوقش آمد و بانگ زد: ای مجنون! من لیلی هستم، توجهی بدو ننمود و گفت: من با عشق تو از تو بی‌نیازم؛ زیرا عشق در واقع همان صورت حاصل است و همان بالذات معشوق است نه امر خارجی . بقیه اش خیلی سخت است و خارج از حوصله خوانندگان! به من هم زهراسادات هزار بار توضیح داد تا متوجه شدم این ملاصدرا که بسیار به او ارادت دارم چه می گوید اندر باب عشق.

 

 


 

آرام وارد اتاقم می‌شود چشم‌هایم را می‌بندم که مثلا خوابم! می‌آید بالا سرم می‌ایستد و نگاهم می‌کند. زیرچشمی‌نگاهش می‌کنم و لبخند می‌زند. دلش می‌خواهد برای هزار و صدمین بار با هم حسنی و چشم چشم دو ابرو را که در گوشی ام دانلود کرده ام ببینیم. همه اش را حفظ حفظیم. دو سه ماه است داریم با هم حسنی می‌بینیم. بعد بی هوا می‌رود به هال و اسباب بازی هاییش را که پخش زمین است جمع می‌کند و دوباره به اتاق می‌آید. لابه لایشان فشار سنج و آمپول و دو سه چکش پزشکی واین هاست. اول فشارم را می‌گیرد و بعد کف دستم آمپول می‌زند و دو سه تا چکش هم آخرش می‌زند و می‌گوید: دیگه خوب شدی؛ حسنی رو بیار ببینیم!

واقعا نمی‌دانم این وروجک از کجا تشخیص می‌دهد که باید درمانم کند ولی من واقعا خوب می‌شوم و با هم چندبار دیگر حسنی را می‌بینیم. اگر بدانید با چه لذتی برای هزار و صدو یک مین بار حسنی را می‌بیند، به وجد می‌آیید. دست پخت خوشمزه خواهرم خوردن دارد.

بعد که من به خواهرم می‌گویم که خدا مهربانترین بچه عالم را به تو داده باورش نمی‌شود. سید محمد سبحان  برادر دو ساله و نیمه سید محمدصدراست و یادتان نرود که بخوانید: ماشاالله لاحول و لا قوه الا بالله

من هم دارم سعی می‌کنم خوب باشم والا سنگینی چیزهایی که در همین روزها دیدم می‌توانست کوه را از پای در آورد. چیزی روی دلم سنگینی می‌کند که آه اگر بدانید چقدر وزن دارد. ولی مدام صدای خدا به گوشم می‌رسد که : اینجا هستم بالای سرت! دارم تماشایت می‌کنم و من دست هایم را باز می‌کنم و دور خودم می‌چرخم و می‌چرخم و .

یک فیلم بسیار خوب چندسال پیش دیده بودم که امشب می خواهم درباره اش بگویم. درباره پسری بود که در یک استودیو فیلمبرداری به دنیا آمده بود. یک استودیو به وسعت یک شهر و شاید بزرگ تر. همه بازیگر بودند به جز او. فقط او واقعی بود. یک جایی متوجه می‌شود که همه حتی نامزدش دارند بازی می‌کنند. همه چیز خیلی پیچیده است ولی او یک روز تصمیمش را می‌گیرد و به دریا می‌زند و می‌رود و می‌رود و می‌رود تا به یک دیوار بزرگ بر می‌خورد. دیوار آخر آن استدیویی که برایش طراحی کرده بوده اند. تمام دنیا دارند او را تماشا می‌کنند و او بالاخره می‌تواند بیرون بیاید و با واقعیت مواجه شود. من امروز حالا آن جا پشت آن دیوار استودیو هستم! همه اتفاقات عالم شاید همین طورند انگار همه چیز چیده شده تا تو از امتحان درست بیایی بیرون و برسی به آن دیوار . این قصه به آخرش رسیده دیگر و من دور خودم می‌چرخم و می‌چرخم و .

 

پ.ن: من خیلی صادقانه آمده بودم ولی خب اشتباهی بودم. 

پ.ن: خدا بهترین مادر و خواهرها را نصیب من کرده شکر نعمتشان را. 

پ.ن: ناصر عبداللهی با مردانه ترین صدایی که بین خواننده ها می شناسیم سروده‌ای در وصف حضرت زهرا سلام الله و روز مادر دارند که بسیار دلنشین است و حتما شنیده اید. خواستم بگویم امشب برای همه اهالی خانه تان PLAY کنید. 

 


کتاب پاییز فصل آخر سال است را دست گرفتم وامروز تمامش کردم. کتاب درباره تابستان و پاییز یک سال ِ لیلا و شبانه و روجا بودند که یک وقت با هم توی دانشگاه هم کلاسی بوده اند و حالا بیست و هفت هشت ساله اند. یک جایی از بین کتاب دلم می خواست تهش را بدانم. دو سه صفحه آخر را خواندم و قصه را توی ذهنم بستم. دوباره اما نشستم به خواندن ادامه کتاب وامروز تمامش کردم. اشتباه متوجه شده بودم. تازه این کتاب بود و آخرش را میتوانستم بخوانم. دارم فکر می کنم چند تا قصه بوده که درست متوجهشان نشده‌ام؟ لابد خیلی . توی شخصیت ها دنبال خودم می گشتم. من می‌توانستم شبیه لیلا باشم، بیشتر شبیه شبانه ولی هیچ ربطی به روجا نداشتم. کتاب جایزه جلال گرفته و در فرم و ساختار هم خلاقیت خوبی دارد. نثرش هم به نثرهای روان و ساده ی دلخواه ما نزدیک است. ما منظورم ما دخترهاست؛ کتاب درباره احساسات و تفکرات چند دختراست که من خیلی دلم می خواهد بدانم الان دارندچه می کنند؟

مثلا دلم می‌خواهد بدانم آخر ماجرای لیلا چه میشود؟ با تمام شدن کار و نبود میثاق چه می‌کند آخرش؟ یا مثلا شبانه آخرش با ماهان ِ منتال ریتارد(عقب مانده ذهنی) و ارسلان چطور کنار می آید؟ حتی روجا . بعد از اینکه رویایش فرو می ریزد چه تصمیمی می‌گیرد؟ به هر حال همین قدر که شخصیت های اثر تو را درگیر کرده اند یعنی نویسنده کارش را تا حدی درست انجام داده است. نمی‌دانم شاید اگر روزی نویسنده اش را از نزدیک دیدم از او بپرسم بچه هایش الان کجا هستند؟ لیلا و شبانه و روجا؟ (کتاب سال 93جایزه جلال را گرفته است)

 

پ.ن: پشت تریبون اعلام کردند صبح بعد از نماز حوالی شش و نیم  توی مسجد ندبه می خوانند بعد هم وضو می گیرند و می روند رایشان را می‌دهند. واقعا رای دادن را یک فرضیه اگر بدانیم همینطور هم می رویم. منتها من بعد از نماز آنقدربرای آدم هایی که می خواستم اسمشان را توی برگه بنویسم گیر و گرفت ذهنی داشتم که نرفتم. این‌ها البته می تواند توجیه باشد. از صبح این موضوع درگیرم کرده. چه می دانم. رایم خیلی قرص نبودم. دعا دعا می‌کنم انتخابم درست باشد. از صبح نگران مجلسم. از چند نفر اخبار را پیگیری کردم. آمار مشارکت پایین تر از قبل بوده. از چند روز قبل شنیده بودم و فکر کردم کاش می توانستم کاری کنم. کار زیادی از دستم برنیامد یک متن را به اصرار حانیه نوشتم و برایش فرستادم. خدا کند که مجلس‌مان برگردد به راس امور!

 

پ.ن: به من گفتند تنها بیا، سمفونی مردگان، آتش بدون دود و روح گریان من چند کتاب بعدی هستند که گذاشتمشان برای خواندن. شاید اینجا درباره‌شان بنویسم. امشب به من گفتند تنها بیا را شروع می‌کنم. یک کتاب ترجمه درباره داعش!


یک: جمیله که آمد دفترم و گفت حس می‌کنم سرما خورده ام و علائم سرماخوردگی را در من هم مشاهده کرد رسما سرما خوردم!  مدتی بودکه دچار حساسیت فصلی بودم و این شد که آخر وقت با هم به مطب رفتیم و مقابل پزشک نشستیم که ما احتمالا علائم کرونا را داریم و ببینید وضعمان را که . دو سه کنایه نثارمان کرد و بدین ترتیب ما در کمتر از پنج دقیقه بیرون از مطب داشتیم به بلاهتمان می‌خندیم. شب ولی حالم بسیار بدتر شد

 

دو: فردایش عطسه‌های پی در پی و خستگی هم اضافه شد و من فقط با خودم فکر می‌کرد اگر واقعا قرار شد بستری شوم بروم بگویم کدام کتاب هایم را بیاورند و یا کدام کتاب‌ها را برایم دانلود کنند که حوصله‌ام سر نرود؟

 

ادامه دو: راستی اگر مثلا مرگ خبرنکند چه . دو سه تا کار روی زمین دارم که با خودم فکر می‌کنم بنویسمشان حتما. (مثل هفته پیش که برای گفتگو با دانش آموزان مدرسه ای داشتم می‌رفتم خارج از شهر «در مسیر الموت»؛
قسم می‌خورم که توی دلم داشتم فکر می‌کردم اگر با گاردیل برخورد کنیم و زنده نمانم باید چه کنم که . راننده با صدای بلند و بسیار محترمانه بدون آنکه در آینه نگاه کند و ببیند که آیا کمربند بسته ام یا نه گفت: لطفا کمربندتان را ببندید و من چقدر سختم آمد که کمربند را ببندم!) حالا چند روز گذشته و من هنوز کارهایی که باید را انجام نداده‌ام

 

 

سه: توی تاکسی نشسته ام که ناگهان عطسه می کنم. خانم کنار دستی‌ام وحشت زده نگاهم می‌کند و روسری اش را روی بینی می گذارد. بعد هم پنجره را باز می‌کند و تا می شود خودش را به درب می چسباند. خنده‌ام می‌گیرد و تلاش می‌کنم بلند بلند به زهرا بگویم که من حساسیت فصلی و سرماخوردگی مختصری دارم ولی او انگار بیشتر وحشت می کندو به راننده می‌گوید: من همین کنار پیاده می شوم.

 

چهار: اسفند برای من شده خواب و استراحت و فیلم و سوپ و دمنوش و انواع علفیجات. تازه هنوز کرونا نگرفته‌ام :)

 

پنج:  بسته اینترنت گوشی ام مدت هاست تمام شده و عامدانه تمدید نکرده‌ام. نت لب تاب را روشن می کنم و اینجا می آیم. یکی دو کانال تلگرام را هم می خوانم و دیگر هیچ جایی را نمی‌خوانم. خواهرم می‌آید و پی صحبت درباره موضوعی پرت می‌گویم: می دانی! من پذیرفته‌ام که قرار نیست چیزی تغییر کند. تقریبا از همه چیز بی اطلاعم ولی می‌دانم که قرار نیست راهی برای تغییر باز شود. از من اصرار و از او انکار. در خودم فرو رفته ام و آرامم. و ناگهان یادم می افتد که ماه رجب رسیده . ومناجات "خاب الوافدون علی غیرک" را دانلود می کنم . انگار همین امشب خدا این دعا را برایم نازل کرده. 

این دعا مال همین شب است؛ مال امشب؛ در بی خبری عالم در این گوشه اتاق . مال همین چشم‌های سرما خورده و خسته است . مال امشب است مال حال یونس است در شکم نهنگ آن وقتی که درباره قومش تصمیم نادرستی گرفته و گرفتار است .

مال امشب است؛ مال حال یوسف که توی زندان به هم بندی اش سفارش کرده و حواسش از خدا به غیر پرت شده

مال امشب است؛ مال من است.

 

 


ذهنم رفت سمت بهار! 
_ زهرا داشت از بچه ها درباره مهمترین سوژه های سال 98 می پرسید که یکیشان گفت خودکشی رییس فلان بیمارستان؛ 
دل همه انگار هری ریخت؛ من خودم شنیدم صدای ریختنشان را.  ذهنم رفت سمت بهار. 

_ آمد کنار در اتاق و پرسید قرص داری؟  گفتم نه و اصلا اهل داروی شیمیایی نبودم. به او هم توضیح دادم و گفت بقیه بچه‌ها؟  هم‌اتاقی‌هایم نبودند. گمانم برای گرفتن وعده شام طبقه هم کف بودند. عذرخواهی کرد و رفت.  شب حوالی ساعت یازده و نیم همهمه توی سالن خوابگاه زیاد شد و ما در پی آن از اتاق زدیم بیرون طبقه هم کف، نزدیک اتاق بهار، شلوغ بود.  سایه نورقرمز آمبولانس روی زمین کنار خوابگاه خاموش و روشن می شد.  سرپرست خوابگاه که به بچه هاگفت بروند اتاق هایشان مطمئن شدم  اتفاق هولناکی افتاده .

 از روز اولم در آن شهر حادثه ها پی در پی می‌آمدند؛  بهار را آمبولانس بردو شایعه‌ها دهان به دهان بین بچه‌ها چرخید بهار از همه اتاق ها قرص گرفته بود و همه را یکجا بلعیده بودو دچار مسمومیت دارویی شده بود. نیمه شب خبر آوردند به هوش آمده. راحت خوابیدیم و فردا صبحش اما شنیدیم که دوباره خودکشی کرده و دیگر چشم هایش دنیا را نمی بیند.  تمام شد بهار.  زمستان آمده بود. 


_ بهار را می شناختم. اهل اصفهان بود و علوم دام می خواند.  چهره اش مقابل چشمانم است هنوز. فکر کنم در اردوی ما باسال اولی ها همراهمان بود. چادری بود و بشدت پر هیجان و نشاط.  از ترم دوم و سوم کم کم تغییر کرد  نمی دانم  ما فقط ظاهرش را می دیدیم.  کم کم پوشش تغییر کرد؛ دوستانش هم. شناختم از او درحد یکی دو برخورد برای احوالپرسی بود.  بهار رفت و زمستان شد. 

_ از رییس بیمارستان عکس‌های خانوادگی اش را دیدم. خوب بودند و همه چیز بر وفق مراد بود انگار. ولی او رفته بود اتاقش و با چادر از گوشه کمد خودش را دار زده بود. دخترش دبستانی بود. یکی گفت ماجرا به پول ارتباط داشته ولی تایید نشده هنوز. ولی من مطمئنم به هر چیزی می توانسته ربط داشته باشد به جز پول.

 

_ خدا به همه ما رحم کند. فکر می کنم همه آدم ها آن لحظه آخر که دارد روح از تنشان می‌رود پشیمان می شوند دست می اندازند که دست های خدا را بگیرندولی نمی‌شود

 

پ. ن:  به نظرتان اشکال دارد بخواهم برای بهار و آن‌هایی که دستشان کوتاه است فاتحه ای بخوانیم؟ حس می‌کنم خدا بی دلیل به ذهنم ننداخته.

 

پ.ن: شاید بهار قبل از خودکشی اش رفته بود. چه می دانیم. می‌دانم اتفاقی که افتاده بود برادرانش را عصبانی کرده بود.
 

پ.ن: خدایا ما به تو محتاجیم. چشم نگردانی از ما.


+ با بچه ها نشسته ایم دور هم و سیده زهرا می‌گوید کتاب سه دقیقه در قیامت را خوانده ام و حالم گرفته است.  
زهرای سال های دانشکده می گوید هی تو صهبا!  من و تو خیلی آدم مشترک توی زندگی‌مان داریم. بعد از رفتنم حتما می روی و ازهمه شان حلالیت می گیری. دارند حرف می زنند که بغضم می‌گیرد. دل ‌نازک ترم از همیشه. گریه‌ام می‌گیرد. طاقتم نیست برای جدایی. به زهرا می گویم برو خودت حلالیت بگیر تا هستی فایده اش قبل رفتن خیلی بیشتر است. 

+زهراسادات که مشغول کارهای جهادی بود پیام داد اگر من رفتم چه می شود؟ تند شدم که ادامه ندهد خندید و گفت خیالم راحت شد که خوب بوده ام برایت. قرار شد هر که رفت آن یکی رفاقت کند و برایش هرچه می شود بکند. ذکر و دعا و طلب حلالیت از غریبه و آشنا.

+در اتاقم نشسته ام و دارم به اهل زمین فکر می کنم که تلفن زنگ می‌خورد. خواهرکوچکترم است؛ مضطرب. هنوزچند جمله ای نگفته که قطع می شود. می گیرمش. مستاصل و آرام گوید پدر علی آقا از دنیا رفت. خانه و در و دیوار دور سرم می چرخد. روز پدر است امروز. مادر خواب است و از من قول می گیرد جوری بگویم که هول نشود.

پشت تلفن می گویم سنی نداشت که. چقدر زود. ناغافل. گمانم نزدیک پنجاه بود سن و سالش. تلفن قطع می‌شودو مادر می پرسدم. نمی دانم چه بگویم.  سرم بالا نمی آید.  بغض کرده ام.  می گویمش و ناگهان همه چیز توی خانه روی دور تند قرار می گیرد. پاک کن می گیرم و رنگ ها را پاک می کنم. لباس مشکی اهل خانه را جمع و جور می کنم. همه باید بروند و من نگهدار بچه‌ها باشم در خانه و خانه به طرز بی رحمانه‌ای ساکت می شود. محمد صدرا پای تلویزیون می نشیند و محمدسبحان با چشم چشم دو ابرو!  و نقاشی مشغول می‌شود.  سرم دارد می ترکد. همه ما دلواپس خانواده خواهر کوجکترم هستیم. دلشان خدا   صبوری این جور وقت ها چه شکلی ست؟ دلمان گرفته خدا. بیین مارا. 


+ توی حال نشسته بودند و بزرگترها داشتند تصمیم می گرفتند. تصمیم گرفتند همان شب محرمیت بخوانند.  پدر علی آقا بود و شغلش قضاوت. توی میهمانی وکالت خواهرم را گرفت و برادر اش وکالت همسرخواهرم را. خطبه عقد جاری شد و خانه ی ما رنگی تر شد. رفت و آمد فرشته ها توی خانه مان زیاد شد و محرمیت جاری شد. خدایا ما از ایشان جز خیر ندیدیم. بیامرزش. 

+ برادری کنید و خواهری؛  حمد بخوانید و توحید؛ که غم دربرمان است.

 

پ.ن: اجازه مراسم تدفین نداده اند. ساده مراسم برگزار شده و بسیار سخت و زجرآور. مادرش زنده است و عزای پسرش را گرفته. همه می گویند دارد "دق" می‌کند. همسرش را در جوانی از دست داده و حالا پسرش را. همه کمی بزرگ تر شده اند. یاد مرگ آدم ها را مهربان تر می کند. آه! مرگ ناگهانی سخت تر است از مرگ های تدریجی گاهی هشدار است برای ما زنده ها. هنوز سردرد دارم و مغزم آشوب است. دلم می خواهد روی تمام دیوار های جهان بنویسم باورم نمی شود . باورم نمی شود. 

 

پ.ن: زهرا و حدیث اعتکاف را یادتان هست؟ گروه سه نفره ای در واتز آپ تشکیل داده ایم و هی درد ودل می کنیم برای دلتنگی هایمان. من همان قدر کوچک و ساده. فقط دنیای آن ها را می فهمم. صدایشان . صدایشان . مرا تا بهشت می برد. آرزوهایشان باغ گل های صورتی ست. جان به لب رسیده را زنده می کنند. کاش می شد فقط با آن دو نفر معتکف می شدم از ابتدای سال برنامه ریخته بودیم. به هم ریخت

 

 

 

 


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

رواق ایمن چوب کاشی کار وبلاگ تخصصی مهندسی عمران تصاویر جالب ترین حکاکی روی سنگ با دستگاه cnc منتظران صبح امید اصفهان ایمن رو الوند Nick اخبار دانش آموزی و کنکور سراسری معرفی کالا فروش ورق اهن شيرواني رنگي گالوانيزه کرکره اي سياه ميل و ميليمت